نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

خب؟

همه ‌ی احساسات خفته‌اش، در عمق نگاه‌های ملتهبش هویدا بود...

بدون هیچ کلمه ‌ی اضافی گفتم: "خب؟"

چشمان مضطربش را به نرمی  رو به  آسمان بلند کرد و گفت: "  در کار خبر نه تنها طوری رفتار کن که هیچ‌کس عاشقت نشود، حتی مراقب باش عاشق نشوی! دنیای خبر ان‌قدر کوچک است که هر چقدر حوزه‌ی کاری‌ات را متفاوت‌تر انتخاب کنی هم، راه گریزی از کسی نیست!

نگاه‌های مضطربش از چشمان پر‌سوالم گریخت...سر به زیر انداخت و با لحنی مستاصل افزود:" دیدمش...و  وقتی که از پنج قدمی اش عبور می‌کردم، همه ‌‌ی بدنم بی اراده می‌لرزید..."

نم نم داشت زمین را خیس می‌کرد که دستی به پشتش زدم و برخاستم.

 


کجا پیاده می‌شی؟

در صندلی اتوبوس که جای گرفتم، بدون‌ معطلی گوشی‌ام را دراوردم و با صدای بلند آن، خودم را مشغول کردم.


نگاهم خیره مانده بود به گذر عابران و ماشین‌ها و مغازه‌ها

زنی که نزدیک صندلی‌ام ایستاده بود خم شد و چیزی گفت...به خود امدم و سرم را بالا گرفتم


موهای مش کرده‌ایی از کنار خظ چشم بلندش ریخته بود تا کنار بینی چسب زده‌اش!


گوشی را در اوردم و گفتم چیزی گفتید؟


-          شما کجا پیاده می‌شید؟


من در حالی که به شدت تعجب کرده‌ام از این سوال بی‌مورد: چطور مگه؟


-هیچی می‌خواستم ببینم کی می‌تونم بشینم!


تاملی کردم و با لحنی که شوکه بودنم در ان بیداد می‌کرد گفتم: اگر خسته‌ای بلند شم بشینی...


با استواری خاصی گفت: نه بشین...


-         من تقریبا آخراش پیاده می‌شم، می‌خوای بشین؟


-          بازهم "نه"ایی گفت و با دست هایش مرا که نیم‌خیز شده بودم نشاند!

 

سکوت و حرف

حرف های زیادی برای گفتن بود...

که در سکوت خلاصه شد

شارژ داریم تا شارژژژژ

از خط نهصد و دوازده ام زنگ زده ام بهش!

میگویم دارد شارژم تمام می شود...

با بیخیالی میگوید

مسئله ای نیست

الان من تماس میگیرم باهاتون!!!!

 

 

پ.ن: خیلی به ذهنت دردسر نده....نکته اش اینجاست که من منظورم شارژ باطریست و او تصور کرده شارژ اعتباری را میگویم!

تفاوت!


از گیت خروجی که زدم بیرون، و پیچیدم توی راهرو به سمت بالا بروم...

چهار تا دانشجوی پسر را دیدم، عین برادران دالتون!


یکی شان بینی عمل کرده!

دیگری موهایش را رنگ کرده بود و با کِش بسته بود گیسوان بلندش را

ان یکی هم زیر ابرویی برداشته بود بیا و ببین

اخری هم...

هر چه گشتم هیچ! ایردای نداشت جز اینکه

اصلا به رفقایش نمی مانست!