نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

عاشق اسمان پاییزم

سرم را تکیه می‌دهم به شیشه‌ی سرد و کثیف؛

چرخش باد را تماشا می‌کنم لابه‌لای درختان طلایی‌رنگ

و باران برگ‌های زرد و نارنجی درختان نیمه برهنه را؛

عطر پاییز و ذرت مکزیکی! خیابان  را پر کرده است...

پاییز فصل عاشقان است و عارفان؛

فصل عشق است پاییز.



پ.ن: این روزها از خودم می‌پرسم چرا دیدگاه و اندیشه‌های دیگران را همیشه غلط می‌پنداریم و اندیشه‌های خویش را تماما درست؟!؟

وقتی بزرگ‌ترین رخداد زندگی یکی از چشمانت پنان می‌ماند!

امروز اتفاق افتاد:

اون: آخرین باری که هم‌دیگه رو دیدیم کی بود؟

من: مردادماه بود؛ بعد از اون دیگه ندیدیم هم‌دیگه رو...

اون: ع..راس می‌گی؟...خب به نظرت من تغییر نکردم؟

من نگاهی به او می‌اندازم و می‌گویم: غمگین شدی کلا! از اون دفعه که خیلی ناراحت بودی.

اون: همون باری که گریه کردم؟

من: آره!

اون: خب دیگه صورتم چه تغییری کرده؟

من: خیلی خسته‌ایی!

اون: دیگه چی؟

من:

اون: یعنی  معلوم نیست دماغم رو عمل کردم؟

من که اصلا متوجه این اتفاق بزرگ! زندگی‌ش نشده بودم: خب آخه من خیلی دقت نمی‌کنم کلا!

اون:

 

دانشگاه‌های ما جایی هستند که:

دانشگاه‌های ما جایی هستند که:

  جناب آقای دکتر ایکس

تکیه می‌دهد بر کرسی استادیش ، بادی به غبغب می‌اندازد و می‌گوید:

ایران اشتباه بزرگی مرتکب شده! ما کاشف الکل بودیم؛ می‌تونستیم الان بزرگترین صادرکننده مشروبات الکی به دنیا باشیم! می‌تونستند داخل مصرف نکنند، ولی وقتی پای پول  مطرح بشه  باید تجارتی رو برگزید که سود توشه!

( و همه‌ی دانشجویان به نشان تاسف این خبط بزرگ ایران، سر تکان می‌دهند!)

 

دانشگاه‌های ما جایی هستند که:

اساتید گرام کلا با  چند نفر تو کلاس مشکل دارن؛

اون‌هایی که چادر سر می‌کنند!

 

دانشگاه‌های ما جاهایی هستند که:

می‌کوشیم با اساتید غرب‌زده، اسلامی‌اشان کنیم!

 




پ.ن: لطفا اعتراض نکنید که همه‌جا این‌طور نیست! بله قبول دارم همه جا این‌طور نیست!

منتهی بالاخره در دوران تحصیلات تکمیلی‌اتان بدان بر خواهید خورد!

وجدانم درد می‌کشد خدا..

موجودات عجیبی هستیم؛

تا وقتی جای خالی کسی را با چشمان خویش نبینیم،

تا وقتی نبود کسی را به نظاره ننشینیم ،

ارزشش را درک نخواهیم کرد...

انقدر عجیبیم که وقتی واژگان ما زندگی کسی را بهم ریخت،

 نفوذ کلام خویش را می‌فهمیم...

 

و عجیب‌تر این که هیچ‌گاه متنبه نمی‌شوم!

امروز فهمیدم (احتمالا) واژگان من، مسیر زندگی شخصی را تغییر داده که تا پیش از این، جایگاه‌ش در زندگی کاری‌ام، بر من آشکار نبود؛

امروز فهمیدم چقدر سخت است وقتی خدا به انتظار بازگشت بنده‌اش نشسته است...

امروز فهمیدم چـــــقــــــدر  زندگی «عجیب» است!

 

پ.ن: دیروز دوستی گفت: وقتی دیدی حرف‌هایی که پشت سرت می‌گن زیاد شده، مطمئن باش راهت درسته!

پ.ن2: از تصور این‌که انتقادات من! زندگی یک انسان رو بهم ریخته وجدانم داره درد می‌کشه! و شهامت انتقاد کردنم داره نابود می‌شه.

پ.ن3: و دیگر هیچ...!

 

!


تمام مشکل « تو» هستی!                              


                                   از خودت عبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور کن...