نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

به خاطر یک جفت صندل!

زمان: حدود 7 صبح این روزهای سرد تهران،

مکان: یکی از میادین شهر در انتظار پدر.


«قرار بود به اتفاق پدر و مادر به اداره‌ای برویم برای انجام پاره ای امور؛

من و مادر منتظر بودیم تا پدر به ما بپیوندد؛

همیشه انتظار سخت است مخصوصاً اگر صبح زود باشد و همه‌ی خیابان‌ها پر از آدم‌هایی که می‌دوند برای رسیدن به محل کار!

تاخیر پدر که بیش‌تر شد؛ قدم‌زنان فاصله‌ی میدان را دور زدیم که چشمم به مغازه‌ای افتاد که صندل‌هایش چهار هزار تومان بود. دست مادر را گرفتم تا هم از گرمای درون مغازه بهره ببریم هم تا آمدن پدر سرگرم باشیم!

خزیدیم توی مغازه؛

مغازه‌دار که تازه کرکره را داده بود بالا و چپیده بود بغل بغاری مغازه‌اش، استقبال گرمی از حضورمان نکرد! دلش می‌خواست بچسبد تنگ بخاری! اما من برای انتخاب کردن وسواس به خرج دادم و چندین جفت صندل رد و بدل شد تا بالاخره یک جفت را برداشتم!

باب دلم هم نبود؛ ولی چون به قیمتش می‌ارزید بالاخره یکی را برداشتم و یک اسکناس پنج هزار تومانی گذاشتم روی پیش‌خوان و منتظر شدم از کشوی پیش‌خوانش، هزار تومان بقیه را برگرداند.

فروشنده که دید من هم حرکتی ندارم و منتظر او هستم گفت: بقیه‌اش؟

گفتم: مگر چهار هزارتومان نیست صندل‌ها؟

با لحنی حاکی از حرص گفت: خانم! با «چهار هزارتومان» که بهت آدامسم نمیدن الان! صندل‌ها چرم اصله! هر جفت چهل هزار تومن!

«ببخشید»ی گفتم؛ اسکناس را برداشتم و به‌سرعت باد، مغازه را ترک کردم تا بقیه‌ی فحش‌هایش نصیبم نشود!»


قصه را که تعریف می‌کرد؛ مدام می‌خندید و می‌گفت: خب عینک به چشمم نبود!


Mind-Blowing Photos - If I was an old building..... by `foureyes on deviantART


پ.ن1: این داستان با مجوز و اندکی تخلیص و تغییر منتشر شده است.

پ.ن2: سرم را تکیه داده‌ام به شیشه‌ی تاکسی؛ راننده با دنده‌ی بالا و سرعت پایین می‌راند؛ ماشین تکان تکان می‌خورد و همه‌ی افکارم را می‌لرزاند... از ماشین که پیاده می‌شوم همه‌ی اندیشه‌هایم می‌ریزند پایین  و می‌شکنند...به شکستن‌ها عادت کرده‌ام این روزها...

خیلی دور خیلی نزدیک!

۲۸ سال دارد؛ و یک دختر معصوم ده ساله...

فاطمیه بود که مادرش بیمار شد و چند ماه پیش فوت کرد...

دلم برایش سوخت؛ غم مادر برای دختر سنگین است خب!

ولی به نظر می‌رسید خوب مقاومت می‌کند...

دهه‌ی اول محرم بود که همسرش بیمار شد و راهی بیمارستان...

و امروز ظهر بود که همسرش هم پس از دو ماه بیماری ناشناخته! تنهایش گذاشت...

 

چه بار سنگینی را باید بر دوش بکشد! دختر بی پدرش را!

به پاهایش توان بده پروردگارا...و ما را در همه‌ی آزمون‌هایی که برایمان می‌نویسی یاری نما...


 

پ.ن: برای همسرش فاتحه‌ای بخوانید و برای خودش «امن یجیب»...

پ.ن2: زندگی همیشه می‌تواند سخت‌تر باشد! شاکر وضعیت فعلی خود باشید!

 

عاشقانه

می‌گویند: زمان، حلال دردهاست...

دروغ می‌گویند!

زمان هیچ چیز را حل نمی‌کند! این زمان لعنتی باعث نمی‌شود این فاصله‌های نجومی میان من و «تو» کم شوند! این زمان مرا به «تو» نمی‌رساند! اگر دورتر نکند!

همه‌ی این سال‌هایی که  گذشتند تنها من را دورتر کردند...

شاید هیچ کس نداند همه‌ی تلاش‌هایم  را؛ طی همه‌ی این ماه‌هایی که گذشت... (گرچه برای رسیدن به «تو» هیچ وقت کافی نبوده‌اند) ولی هیچ وقت جواب نداده‌اند! هیچ چیز این‌جا خوب نیست...

دورتر می‌شوم؛

«تو» نگاه می‌کنی رفتنم را؛

و می‌دانم و خوب می‌دانم که هر روز بیش‌تر غصه‌ام را می‌خوری! 

این  زمانه‌ی نچسب؛ این دوران سیاه! در این عصر که دنیای ارتباطات است؛ هنوز هیچ کس نتوانسته راه ارتباط من با «تو» را کشف کند!

ساعت‌هایی که جاده‌ی ارتباط من با «تو» مسدود است هر روز فزونی می‌یابد! و من هنوز پای آمدن ندارم! خسته‌ام و خودت می‌دانی! می‌دانی لحظه‌هایم بی «تو» رنگ ندارد! می‌دانی دقیقه‌های زندگی‌ام مرده‌اند! اگر اصلا زندگی مانده باشد برای جسم بی روحی که تنها ثانیه‌هایش را می‌گذراند!

«تو» همه‌ی هستی منی...و خودت می‌دانی!

و من تنها بخشی از روح «تو» را دارم!

«تو» باید کاری کنی! من نمی‌توانم ...

این را علی در مناجاتش در مسجد کوفه خوب به تصویر کشیده است...



پ.ن 1:
 they say time can heal the pain; yea it does; but it won’t get away …when you look deep inside sth always hurts…


پ.ن2:  خدایا این «زمان» سد راه رسیدن من به «تو» است؛ بیا و این سد را بردار! 


پ.ن3: حذف فیزیکی! تنها گزینه ای که وقتی آدمی حس نا مفید بودن را دارد به ذهنش خطور می‌کند؛ در این گونه مواقع یا حوادث به‌گونه‌ای  پیش می‌رود که حس مفید بودن در وجود آدمی احیا می‌شود و یا فردی از ناکجاآباد این حس را منتقل می‌کند و یا همه‌چیز با یک اقدام شاید نه‌چندان معقولانه پایان می‌پذیرد! مراقب آدم‌هایی که به «حذف فیزیکی» خود می‌اندیشند باشید! خیلی زود دیر می‌شود!

قند عسل بارانی!

باران را نظاره می‌کنم؛ 


کنار من ایستاده است؛

هیجان چشمانم را می‌بیند و نفس‌هایی که حریصانه می‌بلعم!

نگاهم می‌کند و با صدایی بغض‌آلود و چهره‌ای مغموم می‌گوید:

نباید این بارون می اومد؛ خیلی بده!

من:

چرا؟ نعمت خوب خدا..به این خوبی..

امانم نمی‌دهد:

باید برای مردم سومالی می‌اومد که دارن از خشک‌سالی می‌میرن!

من:


 

پ.ن1: افکار قند عسلم داره قد خودش بزرگ میشه!

پ.ن2: کاش دوباره کودک باشیم؛ دور از خودخواهی‌هایمان!