نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

خیلی دور خیلی نزدیک!

۲۸ سال دارد؛ و یک دختر معصوم ده ساله...

فاطمیه بود که مادرش بیمار شد و چند ماه پیش فوت کرد...

دلم برایش سوخت؛ غم مادر برای دختر سنگین است خب!

ولی به نظر می‌رسید خوب مقاومت می‌کند...

دهه‌ی اول محرم بود که همسرش بیمار شد و راهی بیمارستان...

و امروز ظهر بود که همسرش هم پس از دو ماه بیماری ناشناخته! تنهایش گذاشت...

 

چه بار سنگینی را باید بر دوش بکشد! دختر بی پدرش را!

به پاهایش توان بده پروردگارا...و ما را در همه‌ی آزمون‌هایی که برایمان می‌نویسی یاری نما...


 

پ.ن: برای همسرش فاتحه‌ای بخوانید و برای خودش «امن یجیب»...

پ.ن2: زندگی همیشه می‌تواند سخت‌تر باشد! شاکر وضعیت فعلی خود باشید!

 

نظرات 7 + ارسال نظر
گویای خاموش چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:04 ق.ظ

به نام خدا


سلام

چقدر امسال بد بود و هست...
:"(
چقدر امسال همه داغ عزیز دیدن...
چقدر جوون...
:"(

خدا هم مادرشون و هم همسرشون رو بیامرزه... و به این خانم جوون و فرزندش صبر بده...
:"(

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

سلام...


فکرش رو بکن گویا...چی میکشه این بنده ی خدا...
همسرش خیییییییییییییییییلی مرد مودب و بی ازاری بود..خیلی متین و سنگین و مودب بود...خیییییییییییلی یک باره اینطوری شد! خیلی یهویی!

باران چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:02 ب.ظ http://vajehaye-barani.blogfa.com/

سلام

تو هم هی اعصاب ما رو رنده کن با این پستای دلخراشت

خدا صبر بده به هر دو تاشون!

پ.ن 2 سخت مورد تاییده

سلام
نمیدونی باران...نمیدونی...از دیروز همش تصویر بچه اش میاد جلو چشمم..دختره اینقده ی بابایی بود..امروز چند دقیقه خیره شدم اعلامیه اش...خیییییییییییییلی عجیب متاثرم کرد خبر فوتش...خیلی!

ستایش پنج‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:46 ق.ظ http://nobodylovesme.blogsky.com/

انشاالله که برای کسی بد نیاد
اونوقت است که از در و دیوار میریزه

ان شالله...

[ بدون نام ] جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:59 ب.ظ

السلام
بی‌اغراق بگم؛ قبل از پدر شدن، واهمه‌ای از مرگ نداشتم. اصلا علاقه عجیبی داشتم به اینکه در "موقعیت‌های خطرناک نزدیک به مرگ" قرار بگیرم...
اما حالا... فکر اینکه لحظه‌ای دخترک‌ها، محزون دوری بابا باشند، سخت میترساندم...
والسلام

سلام
حق دارید! کاملا حق دارید
من هم از روزی که خبر رو شنیدم همش فکر دخترک ده سالشم!
دختری که هر شب با قصه های پدر می خوابید!

۲۰۶۶ سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:39 ب.ظ

سلام.
اپ کنید لطفا.
چند باره میام اینجا ولی دستم به نظر نمیره. خیلی غمگین و ناراحت کننده ست.

خدایا شکرت

سلام
خودمم دوست دارم اپ کنم ولی حسش نیست!

گویای خاموش پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:17 ب.ظ http://koochebaagh.parsiblog.com/

به نام خدا

سلام

آپ نمی کنی؟

سلام
همه آرزویم اما..
چه کنم که بسته پایم!

گویای خاموش یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:58 ق.ظ http://koochebaagh.parsiblog.com/

به نام خدا

سلام

چرا بسته پایت؟

ببین عکس این پست هرچقدر هم که هشدار دهندگیش خوب باشه، اما به خدا قلبم می گیره، یعنی وقتی می یام و می بینم هنوز آپ نکردی و هنوز این عکسه اینجاست..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد