نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

مـــــــــــــــ ی مـ مــــــ ثـ ـل ...

پسرک سیزده ساله؛

به سان خطاکاری سر افکنده،

به چادر مادر چنگ‌زده و اشک در چشم؛ سخنی نمی‌گوید.

غرورش نمی‌گذارد اعتراف کند نیازش به مادر را... و حس وابستگی‌اش، همه‌ی وجودش را می‌لرزاند..

دخترک مغروری که می‌دود روبه‌روی مادر و برای‌شان شکلک در می‌آورد...

مادر، ساک در دست؛

این پا  و آن پا می‌شود.

پسرک چادرش را چسبیده بی‌کلام؛ و دخترک تنها از چمدان مادر لباس صورتی‌اش را می‌خواهد!

مادر ساک در دست و چادر به چنگ...

خسته از هجوم سردی روزگار؛

به همه‌ی زندگی‌اش نگاه می‌کند!

به وسایلی که با دست خود در جای جای خانه‌اش چید...به فرزندانی که با عشق پروراند...

زانو می‌زند روی زمین و از چمدان رنگ باخته‌اش؛ لباس صورتی دخترک سر به هوا را در می‌آورد.

نگاهش قفل می‌شود در چشم‌های پسر...

می‌خواهد قید رفتن را بزند  ولی...

تجسم سال‌های پیش رو دلش را می‌لرزاند! و همه‌ی بی‌مهری‌هایی که دیده و تکرار خواهد شد.

چادر به دندان، می‌زند بیرون: آه!


چه سرمای کشنده‌ای در خیابان انتظارش را می‌کشد!

 

 

پ.ن: بغضی در گلویم خشک شده است! صفحه به صفحه‌ی وبلاگم را ورق می‌زنم و گذشته می‌دود جلوی چشم‌هایم...کودکی درون من بیدار می‌شود و همه‌ی احساسات لحظه‌های گذشته را تازه می‌کند و دوباره کسی در گوشم نجوا می‌کند: فاتحه بخوان برای همه‌ی روزها وخاطرات گذشته...چهره‌های مغمومشان ترسیم می‌شود جلوی چشم‌هایم...بغضم ولی نمی‌ترکد!

نظرات 5 + ارسال نظر
باران پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:11 ق.ظ

سلام

میخوای وبلاگو بیخیال شی؟


این داستان واقعی بود؟

سوال دیگه ای ندارم

سلام خواهر

نه برای چی وبلاگم رو بی خیال شم؟ اینجا یه حریم شخصیه! محتواش هم شخصیه اخه! چه دلیلی داره بخوام بیخیال شم؟

تا واقعیت از نگاه تو چه باشد باران عزیز!!!

باران پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:28 ق.ظ

سلام مجدد

تشابه مفهوم متن و پی نوشت، سبب شد فکر کنم دل خوشی از ادامه وبلاگ نویسی نداری، وگرنه من اصلا خوشحال نمیشم از اینکه دوستام جایی برای حرف زدن نداشته باشن!


امیدوارم همیشه پرانرژی و انباشته از احساس، مطلب بنویسی و ما رو به فیض برسونی!

[گل] [گل] [گل]

سلام

مرسی خواهر
من خیلی عرصه بهم تنگ بشه در وهله ی اول کامنت دونی رو می بندم
:دی

وبلاگ حق مسلم منه خو..نی؟



از مادر زاده نشده کسی که بخواد به وبلاگ من چپ نیگا کنه!

ستایش پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:50 ق.ظ http://nobodylovesme.blogsky.com/

این روزها به غیر از آه چیز دیگری نمیتوانم بگویم



همه چی درست میشه....و بهتر از این رقم خواهد خورد
بوس

۲۰۶۶ پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:20 ق.ظ

سلام
چی شد؟
یکی واسه منم توضیح بده!

سلام
چی چی شده جناب هاوایی؟

توضیح نداره
ترسیم به این روشنی!

تفلد ! جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:21 ق.ظ

اینا وقایع تلخ و جاری زندگی ماست
اما ای کاش وجود نداشت
دلم مدینه میخاد
شهری که مردمش پیامبر باشن !!!


سلام

وقایع تلخ ولی همیشه جاری زندگی..همیشه جاری!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد