نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

هوای "دلم"

هوای دلم بهاری است؛

لبریز از حس روییش؛ مثل درختان سبز به تن کرده، مثل شکوفه‌های صورتی و سپید زینت‌بخش شاخ‌سار، که بادهای بهاری زیر و روشان می‌کند؛

سرشار از طراوت و تازگی؛ مثل چمن‌های سبز بلند باران‌خورده، که باغچه‌بان پیر شهرداری، صبح به صبح دستی به سر و رویشان می‌کشد و چشم‌نگران، بچه‌ها را می‌پاید که مبادا لابه‌لای بازی‌های کودکانه‌اشان، به چمن‌کنی مشغول شوند!

آبستن تحول و ناپایدار؛ مثل آسمان این روزها، صبح پرتوهای سرمست آفتاب، ضد آفتاب با اس پی اف (SPF) بالا را فرا می‌خوانند و غروب که برمی‌گردی، خیس آب می‌شوی.  شاید حتی تگرگی ببارد! درختی از ریشه‌ها، از هستی ساقط شود؛ خیس کند همه‌ی عابرانی که پلاستیک برسر! هراسناک به دنبال سرپناهند؛ به کثرت همه‌ی آدم‌هایی که با انگشت نشانت می‌دهند که یا مجنون است یا عاشق که این طور آهسته زیر باران قدم می‌زند.

آکنده از امید و اشتیاق؛ مثل کودکانی که هر روز با اشتیاق پایان مدرسه و آغاز تعطیلات از مدرسه برمی‌گردند، مثل دل شوره‌های شب امتحان خرداد، مثل معلم‌های خسته و بی‌رمقی که تنها به امید پایان ترم زندگی می‌کنند، مثل پدرها و مادرهایی که نقشه تعطیلات تابستانی را می‌کشند، مثل استمرار نور افتاب و بلندی روزهای بهار، مثل کوتاهی شب‌های دل‌انگیز و بارانی. مثل همه‌ی آلرژی‌ها و حساسیت‌های بهارانه...مثل همه‌ی خوابآلودگی‌های بهاری.

مثل دست‌های پینه‌بسته‌ی کشاورزی که چشم به آسمان می‌دوزد و ساده اما با اخلاص یک عارف، می‌گوید: خدایا شکرت...

 

می‌دانی.... دلم، هوای بهار دارد.


پ.ن: هوای دلم را فقط خدا داند و دارد.

پ.ن2: هوای بهار همیشه دو نفره است: خودت باشی و خدایت.

بوی مرد!

همین اول کاری بگویم که نخوان برادر من! نخوان..تو که جنبه نداری نخوان این نوشته را! اصلا روز زن نزدیک است و می‌خواهم چار کلوم با هم‌جنس‌هایم در ملا عام حرف بزنم! نخوان شما!


اولین بار ی که یادم می‌آید به این مقوله فکر کردم، سر کلاس زبانشناسی بود که استاد مهربان‌مان، که موهای سپیدش همیشه برای من تداعی بابا بزرگ دوست داشتنی بود، گفت: قدیم‌ها اتاق مردها بوی مرد می‌داد.

همان‌جا من و رفیق شفیقم یک نگاهی به‌هم انداختیم و گفتیم: بوی مرد چیه؟ بوی عرق و جوراب؟!؟

و استادمان هر هر زد زیر خنده!


همه‌ی اسلام را جست‌و‌جو کنید عطر را برای زن حرام کرده‌اند؛ منتهی نمی‌دانم چرا این‌قدر مردهای جامعه مقید به این دستور اسلام درباره‌ی زنان هستند! اگر هنوز فکر می‌کنید درک نمی‌کنید از چه می‌نویسم!!! یک روز داغ تابستانی ساعت چهار بروید در واگن‌های مختلط مترو!!!! آن وقت اگر زنده برگشتید می‌فهمید "بوی مرد" یعنی چه!  یا اگر مرفه بی‌درد هستید در تاکسی بشینید بغل دست دو تا مرد! اگر طرف‌های بازار باشید فکر کنم بهتر جواب می‌دهد!

یک روز گرم تابستانی بود که یکی از برادران ما را خفت کرد توی اتاقی برای جلسه؛ کم مانده بود چهره‌ام بشود همان شکلک سبز معروف یاهو! نه دست‌رسی به پنجره بود و نه این اسپیلت‌های مزخرف تهویه می‌کرد هوا را!

ما هم که هر چقدر تلاش کردیم این جلسه تمام شود؛ نمی‌شد که نمی‌شد! طفلکی‌ها ما!...نرگسم که آمد توی اتاق با چشم و ابرو به من اشاره کرد باز ک پنجره را که اتاق "بوی مرد" می‌دهد!

خدا کند روزی‌تان نشود که توی یک اتاق دوازده متری، عین کلاس درس!!! پشت سر بیست تا مرد نشسته باشید! ان وقت از خدا شاید آرزوی مرگ کنید یا دست کم ارزو کنید بویایی‌تان را ازتان پس بگیرد!

خلاصه سرتان را درد نیاوردم! همین‌قدر بگویم که این روز ها که به بسیاری از مردها نگاه می‌کنم می‌بینم خیلی‌هایشان ثابت می‌کنند:

ازمردهای روزگار! فقط همین "بویشان" مانده!

 


پ.ن: روز زن بر همه‌ی زنان زحمت کش عالم که معادل چند مرد کار می‌کنند (مثل خانم وزیر بهداشت) مبارک باد. مبارک‌تر باد بر همه‌ی مادران مهربان و صبور.

پ.ن2: امروز همسر نرگسم گفت: باید در کار از نیروهای خانم استفاده کرد! هم منظم‌ترن هم دقیق‌تر و هم به‌تر کار می‌کنن؛ من نیز افزودم: بو هم نمی‌دن! (حتی اگر رگ شیرازی داشته باشن!)

پ.ن3: دعا کنید من و امثال من هیچ وقت درگیر کار مختلط نشوند! آن هم تا این حد!

گزارش اختصاصی دیدار بانوان مجازی/پسورد را در مسنجر تقاضا کنید/

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به پایان می رسد داستان...

پاسی از نیمه شب؛ گذشته و هنوز بیدارم؛

از بیکاری نیست که خواب به چشمانم نیست!

خسته‌ام و اگر سر بر بالش بگذارم عین یک بچه  بخوابم!

دقیقا مثل یک بچه، هر ازگاهی بلند می‌شوم و در و دیوارها را در تاریکی نگاه کنم؛ اما نه عین بچه‌ها نق میزنم نه دیگران را به زحمت می‌اندازم...

می‌خزم توی عالم خودم و قید خواب را هم می‌زنم...حتی اگر شیرین به نظر برسد!

حکایت این روزهایم هم همین است: حکایت "دیوانه"‌ای که از "قفس" پرید!

تعبیر دقیق‌ترش  می‌شود مزایایم حلال و روحم آزاد! می‌شود خداحافظی با دنیایی که با عشق و امیدهای سپید واردش شدم  و امروز با جسمی به شدت بیمار و روحی آزرده‌تر، ترکش می‌کنم.

نه از عمری که خرجش کردم پشیمانم و نه از طلاق محضری که رقم زدیم. حتی از حدیث آدم‌هایی که چشم‌هایشان را گرد می‌کنند و سوال، هم شگفتی ندارم. تنها یکی بود که مثل همیشه وقتی شنید داستانم را، آزادگی‌ام را ستود.

 

 

پ.ن: یک دنیا کار نکرده دارم: قول‌های محقق نشده؛ کتاب‌هایی که با التماس مرا می‌خوانند...دی وی دی‌هایی که هنوز ندیدم‌شان! و پروپوزالی که قصد ندارد عاقبت به خیر شود!

پ.ن2: داستان این روزها را نوشتم؛ چون حسش خیلی متفاوت بود نسبت به تجربیات نسبتا مشابه گذشته... حس دلپذیری که متناوبا "رهایی" داشت و "اطمینان"!

پ.ن3: فکر می‌کنم ( و دقیق‌تر حس می‌کنم) افکارم جان تازه می‌گیرند؛ فکر می‌کنم دارم دوباره خودم را پیدا می‌کنم. باید کمی شعر بخوانم...پیشنهادات کتب شعرتان را به شدت پذیراییییییییییییم......

پ.ن4: یک شعر قدیمی بود به اسم run away!  مال آن موقع‌ها که دبیرستان بودم؛ حیف که پیدا نشد تا بگذارم شما هم کیفور شوید :دی رگ گم شده‌ی شیرازی هم مجال آپلود را نداد!


بعدا افزود: راستی! برای دو نفر خیلی خوشحال ترم که نیاز نیست هر بار ننوشته ها را با اضطراب باز کنند که شاید حرفی ازشان رفته باشد! 

کـــــــــــــــــ و د کـــــــــــــ برون

پدر برایم سوغات آورده!

ذوق یک دخترک سه ساله را که در نگاهم دید؛

از آن نگاه‌های عاقل اندر سفیه همراه با خنده‌اش را تحویلم داد.

خودش هم فکر نمی‌کرد سوغاتی‌اش مرا تا این حد ذوق مرگ! کند!

کلی با خودش محاسبه کرده بود برای من چه سوغاتی بیاورد؛

 ولی تصور این که چنین چیزی مرا تا این حد به وجد بیاورد را نمی‌کرد!

 

 

پ.ن: سرم را می‌چسبانم تخت سینه‌اتت؛ تو بر موهایم بوسه می‌زنی...امن‌ترین نقطه‌ی جهان  است آغوش تو؛


پ.ن2: به سبک کودکی‌ها: بی جنبه/لوس /و هر فحش دیگری که به ذهنتون خطور کرد هم؛ خودتونین! ( به اعتبار این روایت که پیش‌گیری بهتر از درمان است!)


پ.ن3: ایـــــــــــــــــــــــن را نیز دانلود کنید  و لذت ببرید.