نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

‎‎‎‎‎:|

یک روز می‎‎‎‎‎رسد که همه صبرم را؛

می‎‎‎‎‎چپانم توی چمدانی

و خسته و دل‎‎‎‎‎کنده از این خاک؛


"دور خواهم شد"


غریب.


 

پ.ن: یه روزایی می‎‎‎‎‎خوام بزنم بالا سرم:

 مشترک مورد نظر، اعصاب خود را خاموش کرده است، لطفا بعدا تماس بگیرید

نظرات 12 + ارسال نظر
ستایش مرده چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:37 ب.ظ

نروووووووووووووووووووووووووووووو
حالا که وبلاگ هیشکی منو دوست ندارم پوکید
میخوام یه وبلاگ بزنم به اسم اعصاب ندارم

رب چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:30 ب.ظ

بی اعصابیاااا
امروز تمام مدت جلو چشَم بودی!Oo

چیه؟ باز یکی اومده بود باهات حرف بزنه و سر حرف باز کنه یاد من افتادی؟

رب چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:31 ب.ظ

نبابا
امروز یکی بود کاملا فعال و شاد و باحال ...وکلی باهاش حال نمودم همی..
تازه تو انواع و اقسام خبرگذاری ها هم سابقه داشت :))


..................
هوم!؟خوبی ینی؟

نخیرم
من قبول ندارم اصلا!
منظورت همون تردمیل و اعصاب و اینا بود

گویای خاموش پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 ق.ظ

:|

هنوز توی بدحالی این پست بودم که دیدم پست بعد رو زدی :|

حالا رمز که نداشتم بخونم، اما از عنوان می شه فهمید که..
:|

چته توووووووو :|


حال من خوب است، تو باور کن

۲۰۶۶ پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:30 ق.ظ

حال ما بد نیست غم کم میخوریم؟؟


"این مطلب توسط نویسنده آن رمزگذاری شده است."

مام بی اعصابیم
کیلیت! اینو بدین لااقل یکم اعصابمون خوش بشه

سلام
برای شما خطر داره
برو با بزرگتر بیا بچه


رمز یک عدد متشرک بین من و شماست

گویای خاموش پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:55 ب.ظ

باور؟ نمی کنم..

خخخ
خو باور کن مادر!

گویای خاموش پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ب.ظ

خو رمز می خوام :)))

شوخیدم اگه دوست نداری راحت باش :)

آهان نکنه هنگامه ی سیگار و خاکستر و اینا فرا رسیده؟ :| (دارم بهت عذاب وجدان می دم الآن :دی)

همه ی اینا شوخی، اما جدی مراقب خودت باش خب..

بابا خوبم
رمز رو به 2066 گفتم؛ تو هم میدونی دیگه

رب پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:25 ب.ظ

ع خو اونوخ رمز و فمیدیم بیایم تو ؟

خو نمیخوام اصن !
:دی خوددرگیره این رب!

امروز دم نوش خونه هه رو دیدم بعد دیدیم توش خانوم و اقا هم نشسته بودن (همین طبقه فوقانی اش ) بعد یادت افتادم :))
چرا انقد دور و بر منی ؟؟؟؟؟؟؟:)))))))))))

سلام
:)))
چقدر تو منو دوس داری همش به یادمی

گویای خاموش جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:37 ق.ظ

ای رب نامرد، حالا دیگه دم‌نوش خونه می‌بینی فقط یاد حس میفتی؟
خب شاید این نتیجه ی سیاست غلط خودمه :دی (اشاره به کامنتای پست قبل!)
هوووووم چه‌کار کنم درست بشهههه.. آهان! می‌گم گلم، بیا یه‌کم با هم آهنگ گوش ندیم!

خنده از نوع غشیییییییییییییییییییییییییییی
رب جان، گول این ه اول رو نخوریااا
بیا پیش خودم فقط

گویای خاموش جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:26 ب.ظ


می دانی؟

یک وقت هایی باید

رویِ یک تکه کاغذ بنویسی

تعطیل است

و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت

باید به خودت استراحت بدهی...

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی:

بگذار منتظر بمانند.


حسین پناهی

آخ عاشف اینم من

یک وقت هایی باید

رویِ یک تکه کاغذ بنویسی

تعطیل است

و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت

باید به خودت استراحت بدهی...
واقعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا درست گفته

پارسا زاهد جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:44 ب.ظ

به نام خدا
سلام
من نوفهمیدم رمز رو
حالا اگه خصوصی هست راحت باشین
مشکلی نیست :)

سلام
نه خصوصی نیس اونطوری

رمیصا شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:04 ب.ظ http://www.romeysa.parsiblog.com

سلام

علیک سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد