نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

91-2

نود و یک هم سال پر فراز و فرودی بود،

* حالا که پشت سرم مانده است، کوله باری از تجربههایم را درونش میبینم و خاطره شیرینترین سفر در تمام زندگانیام را؛

** روزهایی در زندگیات با حس "جنگیدن" شکل میگیرند؛ میخواهی بجنگی میخواهی تلاش کنی تا آنچه که بدان اعتقاد داری را بسازی

میخواهی مصلح راهی باشی که میبنی کج است؛  ارادهاش را در خودت میبینی و توانمندیاش را؛

اما دریغ که جاده برای رفتن هموار نیست، جاده اصلاح همیشه پر پیچ و خم است و پر از درههای ناامیدی،

پر از هیولاهای دو سری که بر سر راهت سبز میشوند، پر است از آوازهخوان هایی که در کنار مسیر نشستهاند و آواز یاس و نامیدی سر میدهند؛

جاده اصلاح، پر است از اسکلت مردانی که عزمشان را جزم کرده بودند تا بجنگند و روزی مثل تو همه زنگیاشان را گرفتند کف دستشان، تا دلشان را به مطلوبش برسانند تا مصلح باشند!

مقصد دور نیست، اما راه بس تاریک است و پیچیده؛ با موانعی که از اسمان و زمین میبارند...

دلسرد که شوی، در سرمای مسیر یخ میزنی و تو هم دیر یا زود  مانده در راه می شوی و روح میسپاری !

اگر دلت قرص شود به وعده پروردگار، مسیرت را تا  انتها طی میکنی، چون آقا روح الله.

 

سبک جنگیدن با موانعات را باید به سختی و دقت انتخاب کنی...

همین!


پ.ن: نمیدانم تقدیرم را در 92 چگونه رقم زدهای، فقط آرزو میکنم کاش یک سفر کربلا درونش جای داده باشی...

پ.ن2:  روی یک صندلی، در حاشیه یک پیاده رو خوابیده بود ارام، لبریز از حس کرختی بهارانه، بی ترس و واهمه از عابران! عکاس خوش ذوق و خوش سوژه یاب: خودم! مکان: پیاده روی نزدیک چهاراره تلفن خانه

پ.ن3: دیروز در کوتاهترین زمان ممکن، پرتوهای سوزاننده آفتاب پشت ابرهای بهاری پنهان شدند و هوا تک نفره شد، باد میوزید با قدرت تمام، درختهای سبزپوش میرقصیدند شادمان و من گرچه خسته بودم اما دلم نیامد همین هوای تک نفره را از دست بدهم و  ششهایم این هوا را نبلعند و چشمهایم سیر نبینند، کسی چه میداند سال دیگر این روزها، زنده باشم یا نباشم؟ سالم باشم یا نباشم؟ سال گذشته خوب آموختم که برای آنچه امروز داری، دیر یا زود حسرت خواهی خورد؛ امروزت را عمیق نفس بکش و با همه وجود بهره ببر. حتی همه خستگیهایش، برای روح مجنون تو، حسرت میشوند روزی.