نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

عکس نوشت




سوژه: 


بی عشق،


همه چیز فناپذیر و محو شدنی است...


حتی خطکشیهای خیابان.



عکاس خوش ذوق: مثل همیشه خودم



مکان: خیابان ابوریحان

چگونه نماز‎خانه‎ای اسلامی داشته باشیم؟

خوانندگان ارجمند، برای پاسخ به این سوال، توجهتان را به خاطره‎ای جلب می‎نُمایم!

خیلی وقت بود که به بهانه نبود فضای مناسب، نماز جماعتی برپا نمیشد تا این که تحولاتی رخ داد و فضای بازی مهیا شد، یک سالن بزرگ به مدیریت یک مدیر جدید برای نمازخانه در دست تدارک بود.

فضا به نسبت چهار به یک تقسیم شد تا همهی خانمها در یک پنجم فضا نماز بخوانند و اخویها، که شمارشان زیادتر است، چهار بخش دیگر را در اختیار داشته باشند.

فضا با یک پارتیشن (پاروان) متحرک جدا شد، به عکس خوب دقت کنید، قد و قواره پارتیشنها تقریبا در همین حد و اندازه که با چسبهای پهن به زمین تثبت شده بودند، باقت بدنه همه، حصیری درست مثل شکل دوم.

 



روز اول روی همهی بافتهای حصیری را بنر چسباندند، و چهارطرف هر بنر را روی حصیرها با چسبهای قطور محکمکاری نمودند تا خواهران و برادران به راحتی نماز بخوانند، اما خب همین که کافی نبود!

چند روز بعد درز بین پاراوانها هم توسط چسبهای کلفت و رنگی، گرفته شد تا خدایی نکرده سایهای از خواهران نمایان نشود که نماز جماعت به "عرصهی فحشا" تبدیل شود!

در این میان تفکیک ورودی خواهران به شدت قابل توجه بود! پارتیشن از دیوار کناریاش به قاعده نیممتر فاصله داشت، جادهایی "مالرو" که فقط یک نفر میتوانست وارد یا خارج شود... یحتمل برای این که خدایی نکرده کسی از اخویها جرات نکند وارد قسمت خواهران شود موقع نماز!

یک روز که خواهران، از این طرف پرسیدند که آیا اتصال برقرار است یا نیست؟ اقای مدیر جدید وحشتزده پرسیدند: مگه از لای پارتیشنها چیزی پیداست؟؟

( خب اخوی گرامی! اگر پیدا بود که پرسیده نمیشد اتصال هست یا نیست!)

اما

اما

وا اسلاما....

چندین هفته‎ای طول کشید تا یکی از اخویها فهمید که ای دل غافل! فحشا بیداد میکند!!!


قسمت پایین این پاروانها باز است و به شدت مورد غفلت قرار گرفته!! و این گونه بود که با الگوگیری از پتروس فداکار، با لباسش، و پوشانده فضای پایین پارتیشن تا سطح زمین، اسلام را از خطری عمیق، رهایی بخشید و فضای پاک به نماز خانهای محقر بازگشت.

الحمدالله که این "تهاجم فرهنگی" پاروانها توسط همکاران خنثی گردید!!!



پ.ن1: کلا یک حالت بیش‎تر ندارد: این که چشم ذکور جماعت ان‎قدر فعال است که هنگام مناجات با خدا هم به جست‎وجوی سایه‎ای از جنس لطیف می‎چرخد!


پ.ن 2: یا ایها الناس! من حجابم را  حفظ می‎کنم اما آیا دقت نکرده‎اید که خدا اول به او گفت چشمهایت را فرو بند؟

قُل لِّلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ ....

(ایه سی سوره نور که آیه سی و یکم آن  به زنان مؤمن میفرماید که وظیفه دارند زینت‎‎هایشان را بپوشانند)


پ.ن 3:

بعد از فداکاری آن اخوی گرام، نمازخانه ما دقیقا به این شکل درامد:

میبینید که درزها دوباره مقوا کاری شد و فاصله پارتیشن ها تا زمین نیز!

نگارش به سبک Ode To Simplicity

سیزده به در یک سالی بود؛

یادم نیست عددش را، فقط یادم مانده که محرم بود.

یک روز در دامان طبیعت، از آن روزهایی که مادر و خواهرم با اشتیاق همه را صبح بلند میکنند، بساط جمع میکنند که برویم بیرون و روی سبزهها ناهار بخوریم که میچسبد!

من هنوز هم ناهار خوردن روی فرش و زیر سقف را ترجیح میدهم و هنوز هم، سیزده به در از آن روزهای مزخرفی است که نه تنها اعتقادی بهاش ندارم که حتی خوشم نمیآید این روز از خانه بیرون روم.

بماند...

به عادت همهی روزهای شهادت، بی تخمه- که اصلیترین تنقلات گردش محسوب میشود- عازم شدیم و مادرم مرتب یادآوری میکرد که خیلی نخندید و رعایت کنید که عزاست.

روی چمنهای اطراف تهران، حاشیه ورامین، یک جای دنج را نشانه رفتیم؛ مادرم مثل همیشه بساط پیک نیک و گرم کردن غذا و درست کردن سالاد؛ پدر، دراز کشیدن زیر سایه و من هم حسرت به دل دویدن در فضای باز...

یکی از لذتهای وصفنشدنی این است که چمنزار باشد و کسی نباشد و تو بدوی، آنقدر که حس کنی جان در بدن نمانده و راه تنفس مسدود شده. ..بدوی گویی میتوانی فرار کنی...مفری هست و امیدی...

غروب هنگام، گاه بازگشت، توی ترافیک جاده، خوب یادم هست که ابرهای خاکستری آسمان را تصرف کردند، باد تندی وزید، آنقدر تند  و قدرتمند که تکههای سنگهایی را از زمین بلند میکرد، من و خواهرم وحشت کرده بودیم، سنگهایی که به سمت جاده میآمد، جادهایی که مملو از ماشینهایی بود که صدای موسیقیهایشان، دست و کل کشیدنهاشان گوش را کر میکرد...

دقایقی طول کشید اما بالاخره آسمان خُفت، ما به سلامت رسیدیم...اما یک تکه تصویر توی ذهنم ثبت شد و هر وقت ابرهای تیره و باد قدرتمند می‎دوند توی آسمان، بیدرنگ تجسم می‎شود توی ذهنم...و هراسی که  خشم طبیعت در دلم انداخت.


 

پ.ن: یک روزهایی شیطان درون، وسوسهام میکند، برای روسایم بخوانم:

ماهی: من و آب: تو و تُنگ: روزگار،

تو در حصار تُنگ و من در مشت تو اسیر!

( باتغییر شعر فاضل نظری)

 

پ.ن2: دلش گرفته، دلش مکه میخواهد، که پرده خانهاش را بچسبد و بگوید: الهی، انا انا و انت انت...

پ.ن3: عکاس خوش ذوق: خودم؛ 

سوژه: بید مجنون باید شد، زیر و زبر! 

مکان: پارک آزادگان تهران ( فک کنم اسمش این بود :دی)

 

پ.ن4: که تو بخواهی، عمل نباشد حتی، یکی باشد و حسرت، بعد بسنجیاش! چهقدر کج میرود و خبط میکند وقتی تلاشهایش به بار ننشسته، بالا و پایین بیاندازیاش که بداند: در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم، حکم آنچه تو فرمایی....!