نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نگارش به سبک Ode To Simplicity

سیزده به در یک سالی بود؛

یادم نیست عددش را، فقط یادم مانده که محرم بود.

یک روز در دامان طبیعت، از آن روزهایی که مادر و خواهرم با اشتیاق همه را صبح بلند میکنند، بساط جمع میکنند که برویم بیرون و روی سبزهها ناهار بخوریم که میچسبد!

من هنوز هم ناهار خوردن روی فرش و زیر سقف را ترجیح میدهم و هنوز هم، سیزده به در از آن روزهای مزخرفی است که نه تنها اعتقادی بهاش ندارم که حتی خوشم نمیآید این روز از خانه بیرون روم.

بماند...

به عادت همهی روزهای شهادت، بی تخمه- که اصلیترین تنقلات گردش محسوب میشود- عازم شدیم و مادرم مرتب یادآوری میکرد که خیلی نخندید و رعایت کنید که عزاست.

روی چمنهای اطراف تهران، حاشیه ورامین، یک جای دنج را نشانه رفتیم؛ مادرم مثل همیشه بساط پیک نیک و گرم کردن غذا و درست کردن سالاد؛ پدر، دراز کشیدن زیر سایه و من هم حسرت به دل دویدن در فضای باز...

یکی از لذتهای وصفنشدنی این است که چمنزار باشد و کسی نباشد و تو بدوی، آنقدر که حس کنی جان در بدن نمانده و راه تنفس مسدود شده. ..بدوی گویی میتوانی فرار کنی...مفری هست و امیدی...

غروب هنگام، گاه بازگشت، توی ترافیک جاده، خوب یادم هست که ابرهای خاکستری آسمان را تصرف کردند، باد تندی وزید، آنقدر تند  و قدرتمند که تکههای سنگهایی را از زمین بلند میکرد، من و خواهرم وحشت کرده بودیم، سنگهایی که به سمت جاده میآمد، جادهایی که مملو از ماشینهایی بود که صدای موسیقیهایشان، دست و کل کشیدنهاشان گوش را کر میکرد...

دقایقی طول کشید اما بالاخره آسمان خُفت، ما به سلامت رسیدیم...اما یک تکه تصویر توی ذهنم ثبت شد و هر وقت ابرهای تیره و باد قدرتمند می‎دوند توی آسمان، بیدرنگ تجسم می‎شود توی ذهنم...و هراسی که  خشم طبیعت در دلم انداخت.


 

پ.ن: یک روزهایی شیطان درون، وسوسهام میکند، برای روسایم بخوانم:

ماهی: من و آب: تو و تُنگ: روزگار،

تو در حصار تُنگ و من در مشت تو اسیر!

( باتغییر شعر فاضل نظری)

 

پ.ن2: دلش گرفته، دلش مکه میخواهد، که پرده خانهاش را بچسبد و بگوید: الهی، انا انا و انت انت...

پ.ن3: عکاس خوش ذوق: خودم؛ 

سوژه: بید مجنون باید شد، زیر و زبر! 

مکان: پارک آزادگان تهران ( فک کنم اسمش این بود :دی)

 

پ.ن4: که تو بخواهی، عمل نباشد حتی، یکی باشد و حسرت، بعد بسنجیاش! چهقدر کج میرود و خبط میکند وقتی تلاشهایش به بار ننشسته، بالا و پایین بیاندازیاش که بداند: در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم، حکم آنچه تو فرمایی....!

نظرات 12 + ارسال نظر
گویای خاموش جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:08 ب.ظ

به نام خدا

سلام

فکر کنم بدونی حال من رو بعد از خوندن پست های این چنینی ت :))

--------

به طور خاص حسی برام داشت که شاید کمتر کسی بفهمه.. حسی که هرکسی می تونه درباره ش سخنرانی کنه که چیز مهمی نیست و می شه بهتش غلبه کرد، اما چون از بچگی در من ریشه دوونده و یه جورایی... بی خیال.. به هر حال برام به همون اندازه دلگیر بود که اکثر عیدها...

سلام
فک کنم کلا پست های من رو تو یه طور دیگه میخونی اصلا! مث ادم نعنایی!
(شکلک خنده خبیث یاهو :دی)

گویای خاموش جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:16 ب.ظ

"بالا و پایین بیاندازی‎اش که بداند: در دایره قسمت، ما نقطه تسلیم‎یم، حکم آنچه تو فرمایی....!"


دیگه نمی تونم اینقد بالا و پایین پرتاب بشم..
در عین حال نمی دونم چه امیدی به این دنیای بی رنگ دارم (به خودش نه، به خداش..) که هنوزم یه کم جون برام نگه داشته.. اما خدایی دیگه خط آخرشه.. همین طوری پیش برم طولی نمی کشه که بازی تموم بشه!
اما راستش حتی جرئت گیم اور شدن رو هم ندارم! همه به خاطر وابستگیشون به دنیا از ازش کنده نمی شن، من به خاطر وابستگی دنیا بهم...!

سلام
چطور میتونی از زنده بودنت نا سپاسگزار باشی وقتی این همه آدم به تو وابسته اند و تو امیدشون هستی؟ امیدشون که حرف هاشون رو بشنوی، به درد و دلهاشون گوش بدی، باهاشون بری بیرون، کمکشون کنی، هلشون بدی حتی!
چطور از زنده بودندت ناسپاسگزاری وقتی هدف بودنت مشخصه و اون هم کمک هایی هست که به دیگران میدی؟
وقتی که هدف دیگه ای تو زندگیت نباشه، وقتی کمکی برای کسی نباشی..اونوقت زنده بودن برات زجر داره...وقتی میدونی که کمک هیچ کسی نیستی..بودنت بار از دوش کسی برنداشته..اون درد داره!

گویای خاموش جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:05 ب.ظ

ناسپاسگزار نیستم..

و البته اینایی که گفتی لطف یه عده س و نه وابستگی..

منظورم یه جور وابستگی دیگه بود که مکان عمومی جای گفتنش نیست

و بر مبنای همونی که بی خیال، گاهی می گم پس خودم چی؟!
بی خیال..
در کل فکر کنم همون حکایت آدم نعنایی ه که گفتی


این کدهای ترکیبی حال منو می گییییییییییره! :))

بعله!همون آدم نعنایی!
کد ترکیبی چی بیده؟ یعنی اعداد و حروف؟ من شکلک ندارم در پاسخ دادن! اخه چه وضعشه!نمیدونی چقدر بی ریخت و سرد شده ادیتورم!

گویای خاموش جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:37 ب.ظ

بلی، ترکیب اعداد و حروف! مثل این:
4AQDNT

تازه این خوبه فقط اولش عدده، بعضیاشون بدترن، آدم هنگ می کنه :پی
اونم برا اسپم هایی مثل من که به یک کامنت بسنده نمی کنن که! هدفشون اسپم زدایی بید دیگه؟ :))))


نصف احساسی که پاسخات داشت به همون شکلکاش بود خو..
:))
اشکال نداره، از این لحاظ تازه شده مثل پارسی ;)

هیییییییییییییییییی
یک نظر سنجی هم می کنن وقتی میخوان تغییر بدن
:(

داداش کوجیکه جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:56 ب.ظ

سلام
ع؟ ترسیدین؟ خب شما که دیدین من آروم نشستم تو ماشین، میپرسیدین میگفتم ترس نداره خواهری و اون طوفان با اون ابر بندرت از شروع تا اتمامش به یک و نیم ساعت میرسه. تازه اوج قدرتش هم معمولا نیم ساعت آخرشه :دی
بهله دیگه...

بعله دیگه!
اینجاست که من اصولا میگم: اعتماد به نفستون منو کشته!
:پی
:دی

داداش کوجیکه جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:13 ب.ظ

1. آهان یادم رفت! این عسکش رو نبازوند! من نمیدونم، برام بفرستینش یا بدرستینش! بعله
2. بنده های خوب 2شاخه میشن معمولا؛
یکیش اونایین که امیدشون بخداست و بقولی سبزه سبزن!
یه دستم اونان که امید خدا بهشونه! اگه اینجان، اگه وابستگی به هیچی ه این دنیا ندارن، اگه نمیرن، بخاطر اینه که خدا اینجا لازمشون داره؛ قراره کاری بکنن و چرخی رو بچرخونن (یا شایدم می چرخونن) که کار اغیار نیس؛ و اینها محرم های خدان! به اندرونی خونه خدا رفت و آمد دارن، حتی اگه خودشون بی خبر باشن!
اینها میخ های حیات بشرن و دلیل رحمت خدا!
پس دلسرد نشین گویا خانوم؛ که از گروه دومین

عکسش رو باز نکرد؟ یعنی چی! از دیدن عکس به این خوبی محروم شدین که!
تحویل بگیر گویا خانوم!
حالا دیگه من هی قیاس نکنم...مشک آن است که ببوید!
:پییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

گویای خاموش شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:20 ق.ظ

به نام خدا

سلام

اول این که..
جناب داداش کوچیکه..
من از اون جایی که زبانم قاصره (خاموشم دیگه :ی)، یه چیزی گفتم که یه برداشت دیگه ای شد، بی خیال.. هرچی شایسته ی خودتونه بار ما نکنید :)


دوم این که..
"حالا دیگه من هی قیاس نکنم...مشک آن است که ببوید!"
حسسسسسسس! با این جمله ت به پهنای صورت خندیدممممممم!


سوم این که..
61216
دیگه حروف توش به کار نرفته.. باید چک کنم ببیمک این اتفاقی این طور شده یا خودشون فهمیدن چقده بد بوده اون طوری :))

سلام
دروغ میگم خب؟ نه انصافا ببین این کجا و آن کجاااااااااااا
:)))
: پی
دیگه هر چی باشه حس غریبی گفتن....

شکلک خودشیفته فراهانی

گویای خاموش شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:07 ب.ظ

دقیقاً منم می گم، این کجا و آآآآن کجاااااا!


--------

از بلاگ اسکای عزیز تشکر می کنم که اون کدهای زشت رو برداشت! باشد که شکلک هارو نیز به مدیر گرامی ننوشته ها برگرداند

تحریف نکن گویا!
معترف شو که عملکرد من بسی بهتر از تو می بوده است!
(طفلک خودشم نیس هی داریم پشت سرش غیبت می کنیم! :دی)

داداش کوجیکه شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:22 ب.ظ

سلام
نخیرشم!... بعدنشم، اعتماد به نفسم کاذب نبوده که! مینشستین مثه من می کتابیدین، انقد بازی گوشی نمیکردین و توی فضای سبز اینا نمیدویدین همش، بعدنش اعتماد به نفس دار می شدین
بعدنشم گویا خانوم؛ همشم خودتونین؛ حالا اگه میخواین به خواهری گرامم هم نسبت بدین خودتون میدونین ایشون، بیخودی پای من ننویسین! بهله...

سلام
چرا من شکلک ندارم که بتونم این رو (o _ O) بذارم؟

گویای خاموش یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:45 ب.ظ

هم شما هم خواهری گرامتون! بهله! :)

o _ O

باران یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:50 ب.ظ

عجب!
من دیگه حرفی ندارم!

شما برای پست بالا دعوت شده بودیاااا

ایران جمعه 21 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:00 ب.ظ http://rooziroozegari.parsiblog.com/

من هنوز هم ناهار خوردن روی فرش و زیر سقف را ترجیح می‎دهم و هنوز هم، سیزده به در از آن روزهای مزخرفی است که نه تنها اعتقادی به‎اش ندارم که حتی خوشم نمی‎آید این روز از خانه بیرون روم.

دقیقا !
و خوش بختان ه بقیه اعضای خون واده هم مثل من می باش ند :)
و از شر این سنت ... رها ایم!

خیلی هم خوب!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد