نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

وداع با رمضان

حس آدم را دارم، زمانی که از بهشت رانده شد و به زمین هبوط کرد...

حس حوا را دارم، آن گاه که در سرزمین های ناشناخته، خود را بی «آدم» یافت،

حس کودکی را دارم، رها شده در برف و بوران...

حس تلخی است وداع با رمضان...تلخ مثل بادام های تلخ به ناگاه جویده شده!

حس کودکی را دارم، که دست مادرش را می کشد و گریان، طالب آب است در برهوت

غمگینم، از این دعاهای بی ثمری که حواله آمدنت می کنیم... اما هنوز نتوانسته ایم برات نجاتمان را از خدا بگیریم.

مصرانه تو را می خواهم...

برای انتقام از خمپاره هایی که به حرم دختر سه ساله جدت اصابت کرد،

برای شیعیانی که هر روز در عراق، افغانستان و پاکستان کشته می شوند و دیگر برای ما شده اند آمار همیشگی اخبار شبکه یک!

برای مسلمانانی که همدیگر را می درند...

برای تنهاییمان در میان هشت میلیارد جمعیت کره زمین..

برای کودکانی که دیشب روی تخت بیمارستان جان سپردند

برای شرم پدرانی که کودکانشان را گرسنه خواب می کنند

 

در این روزگار توطئه و نیرنگ 

چه گونه بی تو سپری کنیم مثلا دینداری مان را؟

چقدر بیش از همیشه حضورت را طالبیم

چقدر سخت است نداشتن تو

چقدر نمی فهمیم درد نبودنت را

چقدر بی ثمر است دعاهایمان..چقدر بی اثریم...

آه روزگار....آه روزگار