نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

بی برکت!

شده بود 4850 تومان، اسکناس پنجهزار تومانی را که روی پیشخوان دید، خوشهی انگور را از سبد پایین پایش برداشت و یکی از کوچکترین شاخههای خوشه را کند و انداخت توی کیسه نایلونی انگورهای من؛

ترازو 5000 را رد کرد؛ پیرمرد ریشخندی زد و گفت؛ همین شاخهی کوچک با دوازده سیزده تا انگور میشه 300 تومن! چقدر بیبرکت شده زندگی.

کیسه را داد به من،

و من توی راه برگشت مدام توی ذهنم مرور میکردم، همهی بیبرکتیهای زندگی این عصر را.

از روزهای عمرمان که شتابان میروند از کفمان. بیآنکه در هر کدامشان چیزی برای آخرت پسانداز کرده باشیم.

از درآمدهایمان، که هرچه مبلغ فیش حقوقی و حساب بانکیمان زیادتر میشود، تندتر هم خالی میشود!

از زندگیهای بیکیفیتمان. از عشقهای پوچ و خالی! از حجم رو به ازدیاد تنهایی، از گسترش بیرحمی و از دست رفتن مهربانی... از خشکسالی و قحطی روی زمین...قحطی آدمیت!

به چه امیدواری هنوز؟

کاش امیدت را برای ما هم بفرستی!

 

نظرات 3 + ارسال نظر
داداش کوچیکه جمعه 8 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:57 ب.ظ

سلام خواهری
وقتتون بخیر...
حرف، حق که باشه به دل میشینه! حالا اگه با یه قلم خوب نوشته شده باشه هم که فبها! دیگه به دل می چسبه فک کنم، آره؟
همش؛ و بالاخص "از حجم رو به ازدیاد تنهایی"؛ دلم بیشتر آه ش گرفت
ممنون
و ممنون تر از آپ

سلام
ممنون از این که خوندین و هنوز به آپ شدن اینجا امیدوارین ;):P

گویای خاموش سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:03 ب.ظ

به نام خدا

سلام

منم امیدوارم! البته به آپ شدن این جا


برای پست فعلاً حرفم نمی یاد.. دونخطه گویاااااااااااااااااااااااااااااااااای خاموش..

سلام
شما عزیز دلی

رزی چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 07:27 ق.ظ

سلام
ما هم امیییییییدواریم...
اگه همه آدما به کاراشون اندکی تامل می کردن شااااااااید اینگونه عمرشان بیهوده تلف نمیشد...

سلام
الحمدالله، ان شا الله همیشه امیدوار باشی :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد