نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

ما آدم‎های مزخرف

روی دکمههای کیبرد می‎کوبد وقتی من سلام میکنم و پاسخی میدهد.

میگویم: «برای پیگیری فلان موضوع اومدم که یک ماه پیش اقدام کردم»

امان نمیدهد جملهام تمام شود، «باید بری از دبیرخونه نامهات رو بگیری.»

وقت امتحانات است، و مسئول دبیرخانه مراقب جلسه! چهل و پنج دقیقه توی سالن مینشینم تا مسئول دبیرخانه، با سلام و صلوات و خواهش من برگردد توی دفتر کارش، و تاکید کند که «من مراقب هستم امروز، ولی میام کارت رو راه بندازم.»

-          «خب چیکار داشتی؟»

-          درخواست داده بودم، قرار بود از کمیسیون جوابش بیاد

-          «نامه همون موقع رفته دست خانم فلانی»

سعی میکنم چشمهایم چهارتا نشود، آرامشم را حفظ کنم و برمیگردم پیش همان زن: «میگن نامه پیش شماست.»

-« من نمی‎دونم، بگرد توی این پوشه پیداش کن خودت.»

چند پوشهی روی میز را زیر و رو میکنم که بفهمم کدامیک را میگوید، و زن حتی رغبت نمیکند بگوید برگه من در کدام قرار دارد.

نامه را پیدا میکنم، مهرش میکند و تمام.

توقع نداشتم نامه را برایم پیدا کند، حتی این که بگوید در کدام پوشه است، ولی توقع زیادی نبود که به جای ارجاع دادن من به دبیرخانه، بگوید بیا این پوشه را بگرد و اگر نبود بفرستدم پی نخود سیاه!

پ.ن: آدمهای مزخرفی شدهایم!

نظرات 9 + ارسال نظر
آدم یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:06 ب.ظ http://33years2.blogfa.com

نوشتنم بهانه است
پیامم بهانه است
برای
یافتن حوایکه در پی آدم است

:|

گویای خاموش یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:37 ب.ظ

سلام


ایشون که دیگه آخرشه.. ینی یه طوری همه رو از سر خودش باز می کنه و کار راه نمی ندازه و اصلاً توجه هم نمی کنه حتی، انگار که منت گذاشته سرمون که نشسته اون جا! :|

سلام عزیزم
همه اشون همینطورن! اصلا واحد آموزش رو باید ریخت تو دریا کوسه ها بخورنشون!

گویای خاموش یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:38 ب.ظ

بعدشم، وقتی بی من می ری دانشگاه حقته حالتو بگیرن

بعدترشم، عکست نمایش داده نمی شه.

بععععععععععععععععععععععععله!
نه این که شما خیلی هم زبون داری که بتونی با اینا سر و کله بزنی

داداش کوچیکه دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:19 ق.ظ

سلام
خواستم یه چی بگم؛ اما منو که میشناسین! خدای حرفای خورده شدم!
خواستم نظرم نذارم حالا که نگفتم، اما گفتم بذا لاقل زنگ بزنم در رم یکم روحم شاد شه!

سلام!

خدایا این شادی روح رو از داداش کوچیکه نگیر!

گویای خاموش دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:30 ق.ظ

نه منظورم این نبود که! وگرنه من که یک دهم زبون شومارم ندارم
منتها گفتم ینی دلمون برات تنگ شده

بعله
دل ب دل راه داره
این شکلک رو میبینم یاد یو می افتم خخخخخخخخخخ

گویای خاموش دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:34 ق.ظ

اون سری نزدیک بود اسپیکرشو بندازم بشکنم (خب بد جایی گذاشته!)؛ واقعاً حیف شد نشکست! از دعای خیر و دست و جیغ و هورای یک ایل دانشجو محروم شدم!

راستی من معنی اسپیکر توی همچون مکانی رو نمی فهمم! شایدم کاربردی داره و من نمی دونم

:))))))))
خدا بهت رحم کرد! وگرنه دیگه هیچ وقت کارات رو انجام نمیداد! همینطوری بد عنقه وای به حال این که تصویر منفی از تو تو ذهنش باشه

داداش کوچیکه چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:56 ق.ظ

آمممیییین
این شکلکم خیلی تا میدوستم

پارسا زاهد دوشنبه 30 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:31 ب.ظ

به نام خدا
سلام

البته من واحد آموزش نیستم
اما تو همون دفتر گروهی که هستم، خیلی خوب برخورد می کنم با دانشجوها (ریا در حد تیم ملی :دی)

اصلاً دنبال نخود سیاه که نمی فرستم هیچ اونایی هم پی نخود سیاه هستن رو راهنمایی می کنم و نخود زرد رو بهشون نشون میدم :دی

راستی منم اسپیکر دارم اما واقعاً برام خیلی کم کاربرد داره
منی که خونه خودمون هم اسپیکرام همش خاموشه و استفاده نداره. مگر وقتی بخوام آوای وبلاگی رو گوش کنم، سر کار که دیگه خاک هم می خوره.

چی بشه که بعد از چند ماهی بخوام یه سخنرانی رو پیاده کنم، اون وقت هم اسپیکر لازم می شم و هم شاید هدفون لازم :دی

سلام
لطفا سعی کنین هم خودتون جواب دانشجوها رو خوب بدین، هم این که همکارانتون رو تشویق کنید به این کار! خیلی کادر بدی هستند کادر دانشگاه ها!

تولد چهارشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:09 ق.ظ

بر پی نوشتتان ! یک لایک بزرگ !
تجربه ی مشابه دارم :) !
بگذریم !
مرگ نزدیک است انشاالله

ان شا الله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد