نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

بوی سیر!

زمان: در ساعت شلوغی، غروبهنگام

مکان: مترو!

 

زن درشت هیکلی کنار من نشسته بود و مدام «آه» عمیق و حجمی از هوا را از سینه برون میداد و خدای را سپاس میگفت؛

 

به او گفتم: خدای هم رضایت ندارد که با این حجم سیری که بلعیدهای، آه بکشی و او را سپاس گویی!

که او از حمد و ثنای تو بینیاز است و ما خلق الله حاضر در این قطار، به اکسیژنی برای تنفس سخت نیازمندیم!

(البته توی دلم)

 




پ.ن: هوا بس ناجوانمردانه زمستانی نیست! :(