نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

ضدحال ترین آدم دوست‎داشتنی

فرض کن توی زمستان سرد و کشنده، زیر باران و برف با لباسهای خیس و نمدار که سرما تا مغز استخوانت دویده است، برسی؛

یا حتی توی گرمای طاقتفرسای تهران که چهرهات چون لاله برافروخته میشود و حس میکنی توی آفریقا قدم زدهای؛

یا مثلا خسته از میهمانی دیر وقت، به زور توی ترافیک کشنده و اعصابخور!  خیابانها رسیده باشی؛

جوانکی همیشه نشسته است که همیشه زودتر از تو رسیده، و لبخند بر لب و با آرامش به تو ( و همه همکاران) سلام و صبح به خیر میگوید. (شاید حتی پسِ خندههایش این باشد که شماها دیگه چه جور کارکنانی هستید که همیشه با تاخیر، گاه برافروخته، گاه خسته و گاه عبوسید!)

اصلا توی یک سالی که من در این مجموعه شاغلم، انگار که این مرد را غم- پروف آفریدهاند!

اصلا مگر میشود آدمیزاد یک روز خلقش تنگ نباشد؟ یک روز خسته نباشد؟ شاکی از گرما و سرما نباشد و به خودش و زمین و زمان فحش ندهد؟

حالا تو گویی صبح اول وقت است و هنوز ضد حال نخورده و یا حافظه دراز مدتش معیوب است و برای همین غم و خستگی تو ذهنش نمیماند؛ حالا مگر میشود درگیر سوالات احمقانه آدمها بشوی ( از نزدیک شاهد بودهام) و یا غرولندهای سی چهل تن! از سرما و گرما همه تلنبار شوند سر تو، و تو باز هم صبر پیشه سازی ( شاید و البته امیدوارم من ندیده باشم وگرنه به آدمیزاد بودن این بشر باید شک کرد.)

اما در نهایت حس خوبیست که هر روز صبح، توی این یکنواختی و بی حس و حالی روزگار یکی باشد که وقتی با خستگی و جان کندن و غرولند که باز هم دیر شد! ( وای مدرسه ام دیر شد خخخخ) برسی  و او با یک لبخند مهربانانه و چهرهای مهربان مودبانه به همه سلام و صبح بخیر بگوید.

من اگر مدیر این مجموعه بودم حتما شخصا تقدیرش میکردم و او را به عنوان کارمند نمونه به همگان معرفی میکردم باشد که یاد بگیریم مومن باید گشادهرو باشد و خندان.


 

شکلات اما تلخ!

شاید برای خیلی اولین بارها، 92 را در بیمارستان، راهروهایش و حیاطش سپری کردم.


توی حیاطهایشان نشاندیام، تا بفهمم که در پس هر لحظهی این دنیا، تنهایی و جدایی از توست و قرار است فقط تو باشی و من؛ حتی اگر حجمی از آدمهای خوب هم در کنارم باشند؛

92  برای من تو راهروها، سالن انتظار، حیاط و اتاقهای بیمارستانهای این شهر کثیف، تلخ گذشت اما گذشت، همانطور که هیچ چیز ماندگار نیست الا تو.


یادم خواهد ماند، اوقات بسیاری که در سال پیش، مثل همان نیمه شبی که  در حیاط مسجد نشستم، غلبه تصمیم تو را بر خواست و تلاش خودم دیدم، و در اشک حسرت ماندم.


 

پروردگارا

ترا سپاس که کنارمان هستی، در سختیها، در دردها، در شادیها، در ترسها و اندوهها.

کمکم کن در 93، عبد قابلی برای تو باشم.


پ.ن: امیدوارم کولهبار 92 تون، پر باشه از تجربه، از سختیها و شادیهایی که گذشت؛ و دعا میکنم در روزهای پیش رو غرق شادی و نشاط باشید