نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

حرف زدن هم هنر است!

خیابان های شهر را میبینی، پر است از آدم هایی که خودشان نیستند، از خودشان بودن وحشت دارند، انگار "خود" بودن چیز بدیست،

ماه رمضان بود که رهگذری از من پرسید:پس کی خودت هستی؟

من؟ من که همیشه خودم بوده ام، من هیچ وقت هیچ ورژنی از دیگری نبوده ام، اما این که خودم را بیاورم جلوی چشم دیگران با این که "دیگری باشم" خیلی فرق دارد... خیلی فرق دارد که الکی سرت را تکان بدهی و حرف هایی که بهشان اعتقاد نداری تایید کنی، تا این که در واکنش به هر آنچه نمی پسندی، سکوت کنی... این کجا و آن کجا.

خیلی فرق دارد که خود خودت را داشته باشی، و پذیرفته باشی؛ تا آن که از آنچه هستی بترسی و فرار کنی و خودت را پشت حرف های دیگران پنهان کنی... آدمی که از خانواده اش احساس خجالت می کند، اولین نشانه را برای فرار از خودش دارد...از هویتش، از شخصیتش، از بودنش...


Image result


پ.ن:  چرا تقلایی نکردم که در پاسخ به "نمیدانمت" قانع ات کنم اشتباه می کنی؟ چرا وقتی نگاه های پر حسرت تو را دیدم که روی پله های مترو پایین می روی، هیچ تلاشی نکردم برای تغییرت؟ چون آدم رفتنی، می رود... آدمی که میخواهد برود، می رود... ذهنی که پر از تردید باشد، باید خودش مسیر غلبه بر تردیدهایش را پیدا کند، نه این که من تردیدهایش را دانه دانه برایش روشن کنم، شاید اشتباه می کنم... اما من پیامبر زندگی تو نیستم که راه روشن را بگذارم جلو رویت...تو مقابل چشمان من رفتی، و من هنوز باور دارم که تو "اشتباه" کردی که نتوانستی با تردیدهایت کنار بیایی، به قول ادل:“”This was all you, none of it me


پ.ن2: عزیز من، تا وقتی نمی توانی حرف هایت را بزنی، تا وقتی حرف هایت را پیچیده ای توی بقچه ذهنت و از گفتنشان هراس داری، هیچ وقت به هیچ جا نمی رسی، این همه ترس برای چه؟ این همه وحشت برای چه؟ این همه غوغا برای چه؟ این همه ادعا و خلافش رفتن یعنی چه؟ خیلی سخت است آدم حداقل تلاش کند یا آنچه را بگوید که به آن پایبند است، یا به آنچه می گوید پایبند باشد؟ خیلی سخت است؟


پ.ن3: امیدوارم حداقل یک تجربه از من کسب کرده باشی، این که آدم یک هو با هیجان نمی پرد توی حوض و بعد بفهمد ع عمیق بود! یا ع عمق نداشت و مخم شکست! اول پای راستت را بگذار و سردی و گرمی اش را بچش، بعدا شیرجه بزن توی حوض.