نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

دلم میگیرد، همین!

چند دوری است مذاکرات که می شود، بر تنش ها و نگرانی هایم افزوده می شود،

نگران از این که خبری از دستمان در نرود، چیزی جا نماند، هرچند که همه مذاکرات پشت درهای بسته است و عملا خبر دندانگیری حاصل نمی شود، اما بالاخره همان تک جمله ای که ظریف پیش از شروع دور بعدی مذاکراتش میگوید در این میان غنیمتی است برای خبر گزاری ها.

چه ساعت ها که چشم می دوزم بر مانیتور، و هر بار با استرس رفرش میکنم توییتر خبرنگاران حاضر در محل مذاکرات را، ما که حضور فیزیکی نداریم و تلاش میکنیم از گمانه زنی ها و خبرهای خبرنگاران خارجی، از دهان آن ها خبرها را ببینیم و بشنویم، در نهایت شاید چیزی تهش نباشد؛

چون عالیجنابان معتقدند مذاکرات قارچ است و باید در فضای بسته رشد کند،

و چنین است که ماحصل همه تلاش ها، عملا هیچ است و پوچ!

تو تلاش می کنی، تقلا می کنی، اما دستاوردی ندارد.... گرچه هی به خودت میگویی که ما ماموریم به انجام وظیفه و نه ضامن نتیجه؛

ناراحتی خودت به کنار، اما در کنار طعنه ها، کنایه ها و حتی گاه نگاه های خیلی معنادار(!) بالا دستی ها، فقط دلم خیلی می گیرد؛ همین.

 

پ.ن:  نقـــــــــــــــــــــــــــــــدم

فرانکفورت از دید یک چادری!

امام رضا (ع) کارها را برایم ردیف کرد!

از خیلی قبل‌تر از این که عازم شویم، مسئولین و دست‌اندرکاران ارشاد به ما گفتند، حتی با چادر نروید سفارت آلمان برای درخواست ویزا، ردتان میکنند- آلمان به سخت‌گیری در صدور روادید معروف است. من اما با چادر رفتم، پوشش همیشگی من از کودکی تا کنون چادر بوده و دلم نمی‌خواست چادرم را با هیچ چیزی عوض کنم.

تمام مدت که مجریان و مسئولین غرفه ایران در نمایشگاه فرانکفورت، ما را برای رفتن و انجام امور همراهی و یاری می‌نمودند، به ما گوشزد می‌کردند که با چادر نیایید. "خانم فلان مسئول با مانتو آمده است، شما خبرنگار ها کاسه داغ‌تر از آش نشوید و با چادر نیایید."

من به رسم و عادت خودم، قبل از این که اقدام کنم از یکی از اهالی فرانکفورت توی همین فورم‌های راهنمایی سفر (Trip Advisor)، پرسیده بودم که وضعیت حجاب چگونه است و او گفته بود که همه با هر نوع پوششی تردد دارند، برای همین دلم قرص بود که به احتمال زیاد می‌تونم با چادرم تردد کنم اما هر چه‌قدر به نمایشگاه نزدیک‌تر می‌شدیم، وضعیت "ترساندن" ما برای پوشش چادر بدتر می‌شد، که فلان خبرنگار را به فلان کشور اروپایی راه نداده‌اند، که اگر مشکلی برایتان پیش بیاد، ما مسئول نیستیم، که از وقتی داعش باب شده، ترس مردم اروپا از همه مسلمانان و محجبه‌ها بیشتر شده و خلاصه حجم همه این ترساندن‌ها به حدی شد که همراهان من اعلام کردند نمی‌خواهند با چادر باشند.

خیلی ناراحت بودم، خیلی دلم گرفته بود، و در عین حال برای من هم مسلم "کرده" بودند که در فرانکفورت با چادر نمی‌شود بود؛ چند روزی قبل از سفر عازم حرم امام رضا (ع) شدم، روبروی گنبد ایستادم و به آقا ماجرا را گفتم، نه این که او از دل من بی‌خبر باشد، صرف این که احساس خوبی است که همه حرف‌هایت را برایشان به زبان بیاوری. از خودشان خواستم کمک‌م کنند و راهی جلوی پایم بگذارند. 

ناراحتی‌ام از وضعیت حجاب به حدی بود که قبل چند روز مانده به سفر، علی‌رغم همه سختی‌هایی که برای دریافت ویزا و رزرو هتل و سایر امور کشیده بودیم، می‌خواستم از سفر انصراف بدهم.

از مشهد که برگشتم، نمی‌دانم چطور شد که یکی از همراهانم گفت که او هم تصمیم دارد چادرش را بپوشد، و خلاصه اینطور بود که عازم فرانکفورت شدیم با چادر. توی فرودگاه امام خمینی، مسئول گیت پاسپورتم را که گرفت، گفت عازم نجفید؟ گفتم فرانکفورت، چشم‌هایش کمی گرد شد و ابرویی بالا انداخت. توی هواپیما هم که مشخص بود وضعیت، خانم‌ها روسری‌هایشان را در آورند و راحت بودند. یکی دیگر از مسئولین ارشاد که ما را داخل هواپیما دید، گفت با چادر می‌خواهید بیایید؟ فکر می‌کنند عربید و کسی محل‌تان نمی‌دهد.

همکارم ترسیده بود، چسبیده بود به من، مخصوصا وقتی از هواپیما پیاده شدیم. خب با اوصافی که شنیده بودیم تصور می‌کردیم الان است که ما را به جرم تروریست بودن، برای تفتیش و بازرسی ببرند! اما همه چیز خیلی عادی بود. عادی‌تر از عادی حتی!

مردم اروپا برخلاف ما ایرانی‌ها عادت ندارند "خیره" نگاه کنند، هرچند که طرف مقابلشان آدم عجیب و غریبی برایشان باشد، هیچ نگاه خیره‌ای روی تو نیست. در سطح شهر با هر کسی صحبت می‌کردی یا آدرس می‌پرسیدی، اغلب جواب تو را می‌دادند. مخصوصا وقتی نقشه شهر در دستان تو بود و می‌فهمیدند توریستی.

داخل نمایشگاه کتاب فرانکفورت هم که مثلا مجمعی بود از روشنفکران، هیچ کس به خاطر حجاب مانع ورود ما به هیچ بخشی نشد، کسی چپ چپ نگاهمان نکرد، کسی به خاطر داشتن چادر، ما را طرد نکرد و یا واکنش منفی ندیدیم.

در انتهای سفر وقتی تجربه‌امان را به مسئولین ارشاد منتقل کردیم، پاسخ جالبی شنیدیم: "خب ما هم تجربه نداشتیم و فکر نمی‌کردیم این گونه باشد، و وقتی دیدیم همسر رایزن فرهنگی مانتو و شلوار می‌پوشد، تصور کردیم روال اینطوری است" و قس علی هذا.


 

پ.ن1: من، این تجربه خوشایند را مدیون لطف امام غریبم که عجیب در غربت دستم را گرفت

پ.ن2: حتی اگر آدم مجبور باشد به خاطر شرایط چادرش را بردارد، که در فرانسه برای ما چنین شد- به عنوان یک زن ایرانی که از کودکی چادر داشته‌ام، هیچ حس بدی و معذب بودن به آدم منتقل نمی‌شود، چون برخلاف ایران که گاه برخی ذکور از روی چادر هم می‌خواهند آدم را ببلعند، در اروپا مردم فقط خودشان را می‌بینند نه کس دیگر را. و این برای من مسلمان خیلی خوب است

پ.ن3: سه فاکتور جالب داشتم برای سایر ملل، زنی ایرانی بودم، خبرنگار و با حجاب. تلفیقی از همه پرسش‌هایشان، حقوق زن، آزادی بیان و حجاب اجباری!

 

پ.ن4: سفر کوتاه بود و شرایط خاص، ولی تئوری من این است که اغلب برخوردهایی منفی که می‌گیریم در یک جامعه اروپایی، به خاطر این است که با فرهنگ خودشان  کنار نمی‌آییم. مثلا در هر مسیری حتی پله‌های برقی، افرادی که قصد دارند بایستند در سمت راست می‌ایستند تا آدم‌هایی که عجله دارند از پله‌ها بالا بروند از سمت چپ به مسیرشان ادامه دهند و خب چون ما از این برنامه‌ها نداریم اغلب یادمان می‌رفت و کفرشان در می آمد که مسیرشان را بسته‌ایم.

 

This too shall pass!

خیلی سخت نبود،


فقط قرار بود اگر روزگار تلخی به کاممان نشاند،


گریه کنیم، آه بکشیم، غر بزنیم حتی،

ولی انگشت اتهام سمت خدا نگیریم...

کاسه کوزه‌ها را سر او نشکنیم.


خیلی سخت نبود؛ 


فقط با خدا قرار گذاشته بودیم، 

دل دیگران را نشکنیم، 

با همه مهربان باشیم، 

یا حداقل ظلم نکنیم.




پ.ن1: کاش همین چند عهد و پیمان ساده را حفظ کرده بودیم، کاش!

پ.ن2: خیلی تلخ است آخرین خاطره تو، آخرین تصویر تو در ذهن من، نگاه‌های طلبکارانه و بی تفاوتت باشد!

پ.ن3: دوست دارم با همه کلماتی که توی دایره المعارف جمع شده، به همه زبان های بشری، از تو بیزاری بجویم... لعنت به همه حرف ها و بغض های فروخورده! 

خودشیفتگی وبلاگی

من حس خودشیفتگی وبلاگی پیدا کردم، 

هی! میرم نوشته های قبلم رو می خونم و هی! کیف میکنم تو دلم که به به 

چقدر خوب، سلیس و ملموس وصف کردم!

:)))

امیدی به خوب شدنم هست ایا؟



captive

-1-

این وبلاگ را در رمضان شروع کردم، 

قصد داشتم بیشتر روزهایم را تویش جای دهم، خاطراتم ثبت شوند و بمانند. 

اما کجاست "ذوق" و "شوق" متفاوت دیدن...!



-2-

رمضان امسال، بازگشتم به دنیای تدریس با یک کلاس کوچک توی یک آموزشگاه دخترانه.

"حس" میکنم باید تدریس کنم، و خیانت است ترک دنیای درس و رها کردن بچه ها!



-3-

تمرین میکنم که عبد شوم، راه سختی است و من نو سفرم

اما امیدوارم "وصبر لحکم ربک" را بیاموزم

و میدانی، نمیخواهم این رمضان را با خواسته هایم سیاه تر کنم... میخواهم تقدیرم را تو بنویسی... 

زیباتر خواهی نوشت از همه دعاهایی که با ذهن ناقص و فهم کج و کوله ام حواله می کنم.

زیبا بنویس برایم، زیباتر از همیشه ...

 ارحم الراحمین برای بنده اش "بد" نمی خواهد، قبول...

 ولی لابلای تقدیرم درج کن "زودتر" حکمتش را بفهمد