نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

یاد شیطنت‌های شیرین!


اعتراف می‌کنم برایم ارزش دیگری داشت!

دوستش داشتم؛خیلی بیش‌تر از همه.

هرچند محیط هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد به او بگویم چه حسی دارم؛ ولی «او» برایم کس دیگری بود!

وقتی سرش را از شرم و حیا پایین می‌انداخت و با چشمان عسلی‌اش زیر چشمی نگاهم می‌کرد...دلم می‌خواست لپ‌های گل‌انداخته «مهدی» را ببوسم...

هیچ‌وقت نتوانست با من راحت صحبت کند.. حتی وقتی برادرش، محمد، کنارش بود؛

همیشه موجی از شرم و حیا درونش فوران می‌کرد...شاید او هم می‌دانست چقدر خاطرش برایم عزیز است!

شاید همین خجالت کشیدنش‌هایش دلم را جذب کرد.

هرچند هیچ‌وقت به من نگفت چه حسی نسبت به من دارد...

و هیچ‌وقت هم نتوانستم از چشمانش بخوانم.

نگاه لطیفی داشت؛ با موجی از احساسات خالصانه که برای من بیگانه بود.

اما با وجود همه‌ی این‌ها، یاد «مهدی»  هنوز برایم شیرین است.

حتی زمانی که یاد شیطنت‌هایش موقع تدریسم می‌افتم و حرص خوردن‌های خودم سر کلاس!

 

 

پی‌نوشت:دلم برای تدریس لک زده است..و برای سر و کله زدن با بچه‌ها