نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

طلاق!

رفیق است آن‌هم از نوع شفیقش...

همیشه حامی‌ات و بهترین خصوصیتش این است که با تو رو‌راست است! یک‌دست و دل‌سوز!

 

خیلی صفات خوب دیگر را می‌توانی برایش برشمری که او را در زمره‌ی تاپ‌ترین‌ها می‌گنجاند!

فقط ...

فقط وقتی حرفش را می‌زند و با لجبازی-که خود نوعی مصمم بودن می‌پندارتش- روی آن می‌ایستد کلافه‌ات می‌کند.

نمی‌دانم بگویم از خامی است یا از پختگی‌اش که دنیایش سیاه و سفید است و حد و مرز خاکستری ندارد!

گاهی اوقات فکر می‌کنم اصلا روی این کره‌ی خاکی زندگی نمی‌کند که خیییییییلی از مسائل را نمی‌بیند یا بودنشان را نمی‌پذیرد.

همین شد که همه‌ی تلاش‌ها و مزاح‌هایم برای بازگرداندن و احیا کردنش ناکام ماند و ما هم مثل دیگران روانه‌ی دادگاه طلاق شدیم...


باز باران

باران که می‌بارد

این تنها گیتار قطرات اب زیر چرخ‌ها نیست که نوازشت می‌کند...

 این تنها خروش رپ رعد‌و‌برق نیست که هیجان زده‌ات می‌کند،

باید بروی زیرش...با چتربسته،

و وقتی همه‌ی خودرو‌ها و ادم‌ها با شتابی بی‌دلیل می‌گریزند از کنارت،

ارام گام برداری و عمق قلبت را برای نیایشی عاشقانه خالی کنی؛

انگاه است که می‌فهمی "باران" یعنی بازآفرینش روح‌ و نیایش...

 

 

پی نوشت: خدایا شکرت که نعمت باران را امشب بر ما جاری نمودی...

 

22 بهمن سبز!


 


گرم تلفن بود سمانه، و من غرق استراق! مکالمه‌اش

با دو دخترش کنارم نشست.

 

سمانه پای تلفن گفت: آره مثل این‌که کروبی اومده بوده ولی ما ندیدیمش.

زن نگاهی کرد و گفت: اره اون خانومه می‌گفت باهاش داشته از اشرفی اصفهانی می‌اومده پایین.

با شگفتی پرسیدم: کی اومد چرا ما ندیدیمش؟

زن با تردید پرسید: شما هم سبزین؟

بدون این که پاسخی بدهم با هیجانی سرشار از اعتراض پرسیدم: کی اومده بود؟

زن گفت: منم ندیدمش..دخترام از گاردی‌ها ترسیدن ما هم اومدیم پایین...

نگاهی به من انداخت و گفت: خوب کاری کردین چادر سر کردین!

من در‌حالی‌که در دل به توهماتش می‌خندیدم: شما خیلی جرات کردین که پالتو سبز پوشیدین

زن: شما از کجا اومدین؟

من بدون هیچ مکثی!: پیروزی

زن نگاهی  عمیق کرد و گفت: ببین تو رو خدا ..همه خودجوش! میان..یکیش شما...ما پیروزییم، ما بی‌شماریم..اینا هیچ کاری نمی‌تونن بکنن!‌

به زحمت خنده‌ام را کنترل کردم...دست سمانه را گرفتم خداحافظی کردم و چند قدم پایین‌تر

همه‌ی خنده‌های در گلو گیر‌کرده‌ام منفجر شدند.

 

بعدنگاشت1: خانم سبز! از این که موجب شدم در توهم "بی‌شماریتان" بمانید متاسفم.

 

بعدنگاشت 2: قبول کنید حماقت از خودتان است که کسی با تیپ مرا هم "سبز" می‌پندارید!

بعد‌نگاشت 3: اللهم اشف کل مریض!

 

 

بدرود...

اکنون با قلبی مطمئن
و روحی ارام
به بستر میروم
تلاش میکنم تا بخوابم
تا فردا روز کاری خوبی برایم رقم خورد
سپاس از دعای خیرتان که بدرقه ی راهم خواهید کرد

(نوشته های یک جوگیر)!

پیچک غم زده

نبض زندگی در سایه‌ی مرگ می‌تپید...

پیچک خشکیده، آرام لبه‌ی پنجره را رها کرد ...

باد سردی وزید و پیچک میان آسمان و زمین شکست...

برگ‌های خشکش روی سنگ‌فرش افتادند ..

و کودکی، با نشاطی از زندگی، در حیاط می‌دوید

صدای خنده‌های معصومانه‌اش خش‌خش برگ پیچک را بی‌صدا کرد.

گل‌ها با صدای کودک خندیدند

گویی همه از یاد برده‌بودند پاییزی در راه است و مرگ پیچکی غم‌زده!

پیچک تنهایی من