نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

آشفته‌گون

* هر چه هوا تاریک‌تر می‌‌‌‌شود، سوز هوا قدرت می‌‌‌‌گیرد؛ باد جان‌داری می‌‌‌‌پیچید لای چادرم.

هنوز جوی آب وسط پارک، جاری است؛ برخلاف حوضچه‌ی وسط پارک،که صبح زود که از گنارش گذشتم، یخ‌زده دیدم‌ش؛

 

** باد هم‌چنان بازی می‌‌‌‌کند با چادرم و من بی‌رمق‌تر از آنم که تقلا کنم برای بر هم زدن بازی‌اشان حتی!

 

چارلز می‌‌‌‌خواند برایم:

Yesterday the moon was blue

And every crazy day brought something new to do

 

 

***  

دور می‌‌‌‌زنم نیمکت‌های سرد و خالی پارک را، که در تاریکی گم شده‌اند؛

هوس می‌‌‌‌کنم بنشینم روی همان نیمکت‌های سرد؛

دست‌هایم مچاله در جیب‌ها؛ باد سرد بزند توی صورت و سرم؛

سرما بدود تا مغز استخوان‌هایم و زمستان را با بند بند وجودم حس کنم؛ شبیه یک خودآزاری مفرط حتی.


 


* خیلی چیزها در زندگی "جا" می‌‌‌‌افتند! مثل طعم "تند" آدم نعنایی.

هر چه بیشتر می‌‌‌‌جوی‌اش، تندی‌اش گم نمی‌شود و زبانت را نیش می‌‌‌‌زند؛ اما تو به پندار "کیفیت ماندگارش در طعم" یا بی‌تفاوتی‌ات، به‌اش عادت می‌‌‌‌کنی!

خیلی چیزهای تند و گزنده زندگی، می‌‌‌‌شود بخشی از روزگارت و تو دور نمی‌اندازی‌اش که هیچ؛ نبودش حتی کلافه‌ات می‌‌‌‌کند!

 

 

** چارلز می‌‌‌‌خواند هنوز:

The friends I made all seemed somehow drift away

 

سوزن ذهنم گیر می‌‌‌‌کند: friend... friend

شاید همین روزها بود که چون غریبه‌ای که "نمره" غلطی گرفته باشد؛ هوس کردم صدای‌ت را بشنوم  از فرسنگ‌ها دور!

حتی هوس کردم زبان باز کنم اما هر چه قفل شود؛ می‌‌‌‌دانی که کلید لازم دارد!

 

*** روزهایی در زندگی؛

باید همان راننده ای بشوی که پشت چراغ قرمز، شیشه را دو لول (level) می‌‌‌‌کشد پایین؛

دستش را آرام می‌‌‌‌برد بیرون و با انگشت اشاره، نرم ضربه می‌‌‌‌زند به سیگارِ محبوس لاب‌لای انگشت‌هایش؛

و می‌ریزند خاکسترهای سوخته... همه‌ی آن‌چه از سیگار دود شده مانده؛ خاکستری است بی‌خاصیت و باری است اضافه!

خاکسترها را باید ریخت بیرون...نرم ولی به هنگام!

 

 


پ.ن: مدت‌ها بود شعری را این طور دیوانه‌وار دوست نداشته‌ام، ترجمه آزاد و دانلودش در ادامه مطلب موجود است.


پ.ن 2: همه خطوط بالا، زاییده‌ی ذهن آشفته و سرمازده است؛ بی آن‌که کسی را در این دنیای مجازی نشانه رود! کاش می‌شد زمستان را حبس کنم برای همیشه در این شهر...کاش!

 


ادامه مطلب ...

تلخ مثل قهوه!

من این بالا، نشسته‌ام روی صندلی طبی که کمرم را آزار می‌دهد،

تو آن پایین نشسته‌ای روی تکه بتونی که شاید چند ساعت بعد باید خودت جا به جایش کنی،

 

من گاه پنجره را باز می‌کنم که هوای اتاق تصویه شود، پرده کرکره را می‌کشم کنار، نور اتاق چندان خوب نیست...

تو دست‌هایت را گرفته‌ای رو بروی آتشی که با تکه‌های چوب درست کرده‌ای، چقدر موقع جمع کردن‌شان، به خودت وعده می‌دادی که کمی دیگر طاقت بیار، به گرما می‌رسانمت...

 

آبدارچی مهربان، چای‌ها می‌آورد، در می‌زندُ و این بار نوبت من است؛ باید بلند شوم تا سینی چای را بگیرم، راستش زیر لب غر می‌زنم؛ رشته افکارم را به هم ریخت!

تو هم فرا خوانده می‌شوی؛ دوستت صدایت می‌کند، باید بروی بالای داربست‌ها... باید وداع کنی با آتشی که برپا کرده بودی.

 

دستم را با دیواره داغ لیوان، گرم می‌کنم...

تو دست‌هایت را به فلز سرد داربست‌ها می‌گیری و خودت را می‌کشی بالا.

 

من به تو خیره می‌شوم که می‌پری بالای داربست‌ها،

شاید تو هم از آن‌سوی پنجره، نگاهت به اتاق ما باشد و ما را ببینی که طلوع و غروب آفتاب را پشت مانیتور سر می‌کنیم و درون این اتاق محبوس!

 

پ.ن: بهار را از پشت این پنجره نظاره کردم:



پ.ن2: پاییز و زمستان را این‌جا؛


 

پ.ن3: این غافله عمر عجب!! می‌گذرد....

مورچه ها

فقط یک هفته نبودم!

همه چیز اتاق ظاهرا سرجاشه...حتی همون کتابی که روی زمین رها کرده بودم؛

غیر از یه عده هم اتاقی جدید؛ که نمیدونم چطوری تشریف‌فرما شدند...

خب مهمونن ..اشکالی نداره که! بی‌صدا هم که هستند...زحمت‌کش نیز! بذار زندگی‌شون رو بکنن!

تنها ایراد اینه که هر وقت ولو می‌شم رو زمین از سر و کول من بالا میرن و گاز می‌گیرن!!!

شاید بد نباشه یکم یه جایی از اتاق براشون خرده نونی... برنجی چیزی بریزم دست از سر چچلم بردارن!

هر چی باشه شاعر گفته میازار «موری» که دانه‌کش است....

 

پ.ن1. لینک داد راه مقابله با مورچه‌ها در منزل! نوشته بود یه تیکه ابر رو بذارید در مخلوط آب و شکر بعد بذارید سر راه مورچه‌ها...دورش جمع می‌شن و بهش می‌چسبن! بعد بذاریدش تو آب تا خفه شن بمیرن!!!

 

پ.ن2.مطمئنم این ظاهر قضیه است...چند وقت دیگه که سرزده برم سر وقت قند عسل! اون موقع معلوم می‌شه کدوم وسایلم رو برده و بعد هم یادش رفته برگردونه!

 

تابستان 91