نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

هیس!

دردهـــــایــــم را «ســـــــــــــــــکوت» مـی‎کنم؛                                                     


تو خود «سکوت»هایــم را خــــــــــــــــــوب کن... 

 

غم‎باد!

-: نمی‌شود

با صراحت همین را گفتم.

نگاهش خشک شده بود به من و برگه‌اش که اغلب موارد را خط زده بودم؛

مثل همیشه چند ثانیه سکوت کرد وگفت: نمی‌شود که نشد حرف؛ اصلا من چرا با شما حرف می‌زنم باید با مسئول مافوقت صحبت کنم؛

و از اتاق بیرون رفت.

سرم را انداختم پایین و دل توی دلم نبود؛ از ناراحتی‌اش ناراحت شدم اما پیامک عذرخواهی‌ام را هم جواب نداد.

می‌دانستم فعلا شدنی نیست اما زورمان تفاوت فاحشی داشت!

خواسته‌اش را جامعه‌ی عمل پوشانید و من مقاومتی نکردم...هنوز هم همه‌ی آن لحظات، انیمیشن‌وار از دیدگانم می‌گذرند..

شد آن چه نباید می‌شد...چنان‌که پیش‌تر حدس می‌زدم؛

حتی بدتر از هر آن‌چه که ممکن بود روی دهد! روی داد.

فکر می‌کنی توی دلم قند آب شد که سرش به سنگ خورد؟

یادم نیست دقیقا! ولی بعدتر کلی حرص خوردم؛ کلی خودم را شماتت کردم که چرا طرق مختلف را نیازمودم تا ممانعت کنم از وقوع این رویداد؛

وجدانم زجر می‌کشید...


آب رفته‌ای به زحمت به جوی بازگشت ولی...

بعد از آن همیشه از خود می‎پرسیدم: این مسئله به من مربوط است یا مافوقم؟!؟



پ.ن:  قصدم نه تبرئه ی خودم است نه زیر سوال بردن او؛

پ.ن2: آدم عاشق کارش که باشد می شود ایــــــن؛ انسان‎هایی که عاشق کارشان نیستند، خیانت می‎کنند؛ کاری که از روی رغبت و صمیم قلب انجام نشود ماحصلش همین بی‌نظمی‎های ایرانی است! یا کاری را بکنیم که دوستش داریم و بدان معتقدیم یا به کارمان علاقه و اعتقاد بسازیم! ( اولی ساده‎تره طبیعاتا!)



فصل هفتم...

---------------فصل اول: تولد-------------------

همه چیز از هوس آغاز شد؛ از این‌جا...

و من هوس کردم  به‌سان پدر که مادر را فریفت و سیب را خوردند! بنویسم!

متن‌های اولیه‌ام بوی خامی می‌دهد؛ خامی اندیشه‌های کودک درون یک انسان بالغ؛ با همان استایل خاص خودم: طنزی که هر گز جدا نمی‌شود!

نگارشم مدت‌ها بعد تغییر کرد و بدین سان کودک درونم بی‌حس و حال شد..شاید هم ترسانیده!

و ننوشته‌ها این شد! به همین سادگی و با حجمی از مخاطبان نامحسوس!


-------------فصل دوم: تو! یعنی مخاطب ننوشته‌ها---------

اولش هوس نبود؛ شوقی نهفته بود! هر بلاگری دوست دارد خوانده شود.

من اما بیش‌تر از خوانده شدن، دوست داشتم مخاطبم خاص باشد و با شعور!

نشد دیگر!

دنیای بی‌در و پیکر سایبر است و هر کی هر کی! مخاطب این‌جا عام شد و ...

یکی دوتا کامنت‌گذار ثابت داشتم اوایل؛ مخاطبان خاص! محجوب بودند و محبوب. بریدند گوییا...


------------------فصل سوم: گذار---------------

داشت سیاسی می‌شد! به‌تر بنویسم سیاست‌زده!

سیاسی‌های ننوشته‌ها را جدا کردم! اندکی پیش‌تر!

بدک هم نیست ننوشته‌های سیاسی!


------------فصل چهارم: عنوان‌های مفقود----------

بخش‌هایی از ننوشته‌ها را عاشقانه نوشتم؛

 مثل این و این و این! و ایـــــن

کم‌تر برای استخراج لج دیگران چیزی این‌جا نوشته‌ام مگر در موارد خاص!!

خیلی‌‌ها را فقط نوشتم که یادم بماند سردی و گرمی روزگار را.


----------فصل پنجم: نا نوشته‌ها------------

این چت باکس پایین از امکانات هنوز  نارایج وبلاگ‌هاست؛ بپای شما خواننده‌ی محترم است؛ آمار دقیق می‌دهد!  البته اگر من حواسم به مسنجر باشد که معمولا نیست؛ سلامی می‌کنم! منتهی به سراغ وبلاگ من اگر می‌آیید با آی ایی (IE) نیایید که مبادا ترک بردارد قالب وبلاگم...


-----------------فصل ششم: خباثت----------------------

چند ماهی است زوم کرده‌ام روی گفتار بی‌صدا (بادی لنگوئج) انصافا خوب آدم‌ها را گیر می‌اندازد! گاهی وقت‌ها هم می‌شود با خباثت به بازی‌اشان گرفت..

منتهی یادتان باشد که دقت بر حرکات و تحرکات صورت اشخاص اصولا شما را «هیز» می‌نُمایاند! و هیچ چیز بدتر از نگاه‌های آزاردهنده نیست...


------------------فصل هفتم: مهر-------------------

فصل تولد قند عسل و بعدتر وبلاگ من...رابطه‌اشان مستقیم نیست، عمودی است بیش‌تر؛

تولد جفت‌شان مبارک


 

آینه‌

سمند زرد رنگی ایستاد؛ و همه هجوم بردیم.

راننده‌‌ی مرتبی داشت: لباسی کاملا سفید، موهایی شانه‌‌کرده و ژل‌‌زده؛

و صورتی کاملا سه‌تیغه!

پشت هر چراغ قرمز، در آینه‌ی کنار راننده خودش را چک  می‌کرد؛

و موهایش را؛

که به‌هم نریخته باشد.

به نظر می‌رسید دست‌کم سی و پنج را پر کرده است.

میانه‌ی راه، مسافری (مونث) کرایه را به سویش دراز کرد و با صدایی نحیف گفت: پیاده می‌شم!

راننده که به درستی نشنیده بود «جانی؟!؟!» پراند و زن تکرار کرد: پیاده می‌شم.

زن پیاده شد و در را، به رسم همیشه‌ی تاکسی‌سوار ها محکم بست.

مرد خیره نگاهش کرد و زیر لب گفت: یـــــابو!


پ.ن1: یعنی می‌رسد  روزی که باطنمان به اندازه‌ی ظاهرمان آراسته باشد؟

پ.ن2: داشتیم گپ می‌زدیم، سکوت بین‌مون حکم‌فرما شد، بلافاصله گفت سکوت نکن! حرف بزن! وقتی ساکت می‌شی یعنی داری سوژه پردازش می‌کنی بزنی وبلاگت!

کم گوی و گزیده گوی!

ترم دوم تازه شروع شده بود و من هم با ذوق و شوق هر چه بیش‌تر، عازم دانشگاه شدم.

دروس تازه تخصصی‌تر شده بود و جذاب‌تر؛

با ذوق و شوق مضاعف سر کلاس نشسته بودیم که جدیت و سخت‌گیری‌های استادش زبانزد خاص و عام بود؛

همهی شواهد و قراین حاکی از آن بود که این ترم را با کلاس‌هایی پر بار سپری خواهیم کرد غافل از آن‌که...

استاد سر کلاس حاضر شد و بساط درس را پهن نموده بود که

  از ته کلاس؛

دانشجویی شروع کرد به سوالات متعدد! که  فلان مسئله چنین است و چنان است و آن قدر سوالات بی‌ربط و اظهارنظرهای مسخره‌ای! ایراد فرمود که کفر ما را در آورد-این ما یعنی من و یکی دو تا از دوستانم-

با خود اندیشیدیم که جو گیر است و ترم اول است و هنوز جو دانشگاه را نشناخته و بهتر می‌شود!

اما ای دل غافل!

آن کلاس که سهل بُوَد؛ اظهار فضل این دانشجو  پایانپذیر نبوده که هیچ! اغلب اساتید هم از این سوالات بی‌خود ودمدستی و حرفهای بیاساس و بیربطش کلی استقبال میکردند!

غیر از یکیشان که خیلی محترمانه در اولین سوالش گفت: من همین الان اینو توضیح دادم! خنگی مگه تو؟!

بگذریم...

اینگونه شد که ما هم دیدیم استاد راضی، دانشجو راضی، کلاس هم بیتفاوت،

پس بی‌خیال ما افراد معدودِ ناراضی! لذا خود سانسوری و سکوت را برگزیده، قید کلاس و درسآموزی را از بیخ و بن زدیم!

اکنون نیز دست به درگاه باری تعالی دراز کرده و از خدای متعال خواستار اینیم که توفیق! همکلاسی با این دانشجو – و افراد مشابه- را از ما سلب نُماید!


 

پ.ن1: نخستین روز سرد پاییز...

پ.ن2: محض رضای خدا، صریح و خلاصه سخن بگوید کز اندکتان جهان شود پُر!
پ.ن3: این آدم
های حرافی که حین صحبت دربارهی یک مسئله از در و دیوار و آسمان و زمین سخن میگویند حالبههمزنترین آدم های روی زمینند! _ با عرض معذرت- چاره‎ای هم جز خودسانسوری و سکوت برای آدمی باقی نمی‎گذارند!

پ.ن4: پروردگار بر طاقت و صبر و تحمل‌مان بیفزا!


مطلب بی‎ربط