نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

درهم و برهم

----------------پله اول------------------

یک آقا و خانمی داریم به عنوان همکار که خیلی باحالن دوتایی!

کلا خیلی با هم مهربان‌ند! و خیلی صمیمی به نظر می‌رسند! اما مهم‌تر از همه مدل حرف زدن‌شان است!

مثلا آقا محترم می‌گوید: این کتونی‌ها رو می‌بینی! خریدم چهارصد تومن مغازه فلان مارک...

خانم محترم‌تر: برو بابا! چهارصد تومن؟

آقا: «به قران» چهارصد تومن...«به ابالفضل» یه قرون‌م پایین نیومد! فلانی هم همرام بود! بپرس ازش!

یا

خانم محترم‌تر می‌گوید: می‌خوام برای علی‌رضا ( شوهرش به گمان‌م) فلان چیز را بخرم!

آقای محترم: برو بابا...

خانم محترم‌تر: «والا»! رفتم از سه چهار جا هم قیمت گرفت‌م!


«به قران»  و «به ابالفضل» و «والا»  را عین آب‌خنک! بالا می‌کشند برای هم!

اوج اعتمادشان کشته منو!!!

نتیجه اخلاقی: آدم نمی‌داند صمیمت‌شان را باور کند یا این همه بی‌اعتمادی را

 

---------------پله دوم------------------

او  می‌گوید: یه پیامک ندادی واسه تبریک تولدم...

من: خب صدا و سیما می‌گه: پیامک‌ها جای خالی شما را پر نمی‌کنند...نگه داشته بودم "فیس تو فیس" بهت تبریک بگم!

او:

نتیجه اخلاقی: همیشه پیام‌های اخلاقی ضرغام تی‌وی را با دقت نگاه کنید!


---------------پله سوم-------------

افکارم را دفن می‌کنم در اعماق ذهن‌م...

اما عین «زامبی‌ها» می‌مانند! 

روزهایی بر می‌خیزند و چنگ می‌اندازند به همه وجودم!

بدتر این‌که با هیچ «تیر»ی هم از پا در نمی‌آیند...


نتیجه اخلاقی: فراموشی نعمتی است بس گران‌بها!