نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

چشم هایش!



روی صندلی ردیف   اول  واحد نشستم.


و به عادت همیشگی چادرم را مرتب می کردم که نگاهم با "نگاه های خیره  ای" تلاقی کرد.


دقایقی گذشت و اندیشیدم شاید این "چشم ها " راه پیدا کرده اند؛ غافل از آنکه این "چشمان" راه را پیدا میکنند!


به جاده نگریستم، به خط هایی که به سرعت از  کنار چرخ های اتوبوس میگذشتند.


اتوبوس در ایستگاه متوقف شد و با ورود چند زن جوان، "چشم ها " بار دیگر با اشتیاقی وصف ناپذیر، بدن ها را می بلعیدند.


چشم  از این چشم های ناپاک گرفتم و باز به جاده چشم دوختم...


و  چه قدرذتی نیاز است تا بتوانی پلک هایت را در این گونه مواقع ببندی... و چه  کار سنگینی است  تربیت نگاه ها...




حضرت رسول در آخرین جمعه ماه شعبان و در استقبال رمضان سفارش کرده است:

چشم های خود را از آنچه نگاه به آن برای شما حلال نیست،بپوشانید و فرو بندید


(روز نهم) 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد