نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

اطلاعات اعتماد

میخواستم با شیطنت از زیر زبانش حرف بکشم..

داشت خاطره ی تلخ خیانت یکی از دوستانش را با هجومی ازاندوه های ناخوشایند تعریف میکرد

جمله اش را قطع کردم و پرسیدم:

تو چقدر به من اعتماد  داری؟

مثل همیشه در نهایت بی توجهی از زیر پاسخ صریح فرار کرد و گفت: به همون اندازه ای که بهت اطلاعات دادم!

از این پاسخ خوشم نیامد...خواستم کاری کنم که به حرف بیاید!: خب از دید من به من اطلاعاتی ندادی! پس یعنی بهم اصلا اعتماد نداری!

ابروانش را بالا انداخت، رویش را برگرداند.. و گفت: تو عرضه ی سو استفاده کردن نداری به من چه؟


خنده ام گرفت!

و لابلای خنده هایم فقط توانستم بگویم: پر رو!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد