نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

ترحم!

راننده داشت میرفت!

بی آنکه مرا ببیند که هراسان میدوم!

هراسان از آنکه دیر برسم!

بر سرعت گام هایم افزودم و  خجالت را قورت دادم!

به زحمت به اتوبوس رسیدم! پله اول به سلامت گذاشت

_"مسگ.........میره"

پله ی دوم  با من نساخت! نیمه افتادم!

_"اخ ..مسگر ایاد میره"

همه ی زن هایی که به من خیره شده اند" آآآآآآخ"

زنی که از او سوال پرسیدم" آخ.....اره!"

_ " ممنون"

دختر جوانی بلند شد...بیا بشین...افتادی پات درد میکنه!

_نه ممنون می ایستم

با نامهربانی گفت" پا شدم دیگه، تو بشین!"

نشستم!

و برای فرار از همه ی نگاه های سرد خیره...

در کیفم دنبال "چیز"ی گشتم!

نظرات 1 + ارسال نظر
بهزاد منفرد شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:47 ب.ظ http://behzad900.blogsky.com

زیبا بود وبلاگت و ذخیره کردم بعدا بخونم به منم سر بزن!

ممنون از ابراز لطفتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد