نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

باران که م یبارد...

باران که می بارد...

ان هم در ساعت ترافیک و شلوغی...

تو رو وادار میکند به هر ذلتی تن بسپاری...

حتی توی یک مینی بوس  منفور بنشینی!

 و پیرمردی که دود سیگار در همه ی منافذ تار و پود روحش جای گرفته است...

کنارت بنشیند و بوی باقی مانده سیگار هایش ، تو را خفه کند!


images (100×82)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد