نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

جلسه ی تخم مرغ!

خیلی ارام و با متانت در زدم  و وقتی دیدم  دارد با تلفن حرف می زند صبر  کردم...

تلفنش که تمام شد نیمه به اتاق سرک کشیدم و پرسیدم اقای ایکس نیستند؟

با بی توجهی گفت نه جلسه است!

گفتم کار دارم باید امضا کنند این برگه رو!

اتاق بغلی در بزنید...


گامی به راست برداشتم و ارام ضرباتی چند بر درب کوبیدم...

پاسخی نیامد!

دوباره در زدم و این بار درب را گشودم!

 داشتم خودم را شماتت میکردم که با این وقاحت جلسه را بهم ریختم! که با با شدن درب ...بوی  مشمئز کننده تخم مرغ  وارد مجاری تنفسی ام شد!

ماهی تابه ای با تعداد کثیری تخم مرغ ! و جمعی از برادران همکار! که جلسه ی بسیار مهمی دارند!!!

و چه چیز مهم تر است از رسیدگی به شکم؟


نظرات 1 + ارسال نظر
آنشرلی شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:36 ب.ظ

موافقم به شدت... حالا چی کار کردن ؟ تعارفت کردن؟

نه بابا این برادران همکار تعارف حالیشون نمیشه که!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد