نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

توقع!

خیلی روی ظاهرش حساسیت به خرج نمی داد.

به گمانم آیینه ای که در کیفش نگه می داشت، برخلاف همه ی دختران ، هفته به هفته استفاده نمی شد.

عابری از کنارمان عبور کرد و رایحه ی خوش عطرش فضا را معطر کرد.

نفس عمیقی کشید و گفت: شوهر من هم  باید همیشه خودش را خوش بو کند!

نگاه معنا داری کردم.

ادامه داد: باید خوب هم لباس بپوشد.


گفتم:

حتما در اطلا عیه ای که میدهیم، این رو درج می کنیم.


با شیطنت خندید و به عمق  نفس هایش برای بلعیدن بوی عطر افزود.

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:32 ب.ظ

مهم اینه که شوهرش از بوی گند این لذت می بره! تو چی کار داری کاسه ی داغ تر از آش می شی!
نیش باز

من نگفتم بوی گند میده!
چه توهینی کردی بهش!
من گفتم مثل برخیها عادت نداره وسواس گونه به ظاهرش برسه

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:25 ب.ظ

بی زحمت ار اس اس بگذار برای قالبت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد