نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

بیقرار...

غمی روی دلش سنگینی می کرد.

انگار حال و هوایش عوض شده بود..

نمیدانم چرا اینقدر بیتابی درونش فریاد می کشید.


همه فهمیده بودند کلافه است

یک چیزیش هست..

حتی نیایش ها هم ارامش نمی کرد...


اما  نمیتوانستم بفهمم این همه بیقراریش به خاطر چیست...

فقط نگاهش میکردم...

با زنگ پیامک به خودم امدم


...شب تا محرم مانده است!


بیقراریش را برایم فرستاد...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد