نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

زور الکی!

چادرش را محکم کرد روی سرش و با لحن مادربزرگانه ای گفت:

بدجوری زمونه و ادما عوض شدن!چادر سیاه که سرمه ، روم رو هم کیپ گرفتم، بازم پسره ی بیشعور!!! حیا نمی کنه! بیزینس کارت در میاره بده به من!

گفتم:

خب از کجا با این اطمینان میگی میخواست کارت رو بده به تو؟

گفت:

به هزار و دو دلیل! اول این که نگاه های سنگینش رو حس میکردم...دوم اینکه با پاش زد به پام تا توجهم رو به خودش جلب کنه! همین ها کافی نیست؟

نفر سوی پرید میان حرف هایمان و پرسید:

حالا پسره خوشگل بود؟

گفت:

نه چندان! ولی تیپش شبیه استاد ....(از نوشتن اسامی معذوریم)  بود!

گفتم:

پس خودت هم بی تقصیر نبودی! از بس نیگاهش کردی شاید توجهش  جلب شده!

گفت:

نه من همش سه چهار!! بار نیگاش کردم ..اونم واسه ی این که مطئمن بشم داره به من نیگاه میکنه یا نه!

گفتم:

حالا بیزینس کارتش  چی بود؟

گفت:

این یکی رو نفمیدم..اما علی الظاهر کارت مال یه شرکت خدمات کامپیوتری بود.

گفتم:

(البته با خوم)

چرا اینقدر الکی زور میزنی بهش بگی که پسره اصلا حواسش به این نبوده؟

نظرات 1 + ارسال نظر
آنشرلی دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:59 ب.ظ

خب واقعا چرا؟
پسرای این دوره زمونه به عجوزه ها هم رحم نمی کنند دیگه الباقی که جای خود دارند!

مصداق می ارید برای عجوزه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد