نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

تفاوت!


از گیت خروجی که زدم بیرون، و پیچیدم توی راهرو به سمت بالا بروم...

چهار تا دانشجوی پسر را دیدم، عین برادران دالتون!


یکی شان بینی عمل کرده!

دیگری موهایش را رنگ کرده بود و با کِش بسته بود گیسوان بلندش را

ان یکی هم زیر ابرویی برداشته بود بیا و ببین

اخری هم...

هر چه گشتم هیچ! ایردای نداشت جز اینکه

اصلا به رفقایش نمی مانست!


نظرات 3 + ارسال نظر
ثمین چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:34 ب.ظ http://fardai-behtar.blogsky.com/

سلام.....وبلاگتونو به طور اتفاقی پیدا کردم....دیدم قالب وبلاگتون مثل وبلاگ من....گفتم یه نظر بذارم....
موفق باشید

چه تصادم جالبی!

آنشرلی چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:06 ب.ظ

چه جور بود که متفاوت بود؟!

مثل بقیه نبود دیگه!

تفلد ! جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:43 ق.ظ

صبح اول صبح ما را یاد خاطرات نازنین مان با لوک مهربون و سگ دوس داشنیش بوشفق انداختیییییییییییییی
خیلیییییییییییییییی خوبههههههه



ممنون که حداقل این به یاد آوردنت رو دوست داشتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد