نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

شوک!

فلشش را که به ضبط ماشین نزدیک کرد...همه ی توانم را جمع کردم تا خشونتی که از صبح در گلویم جمع شده بود فریاد کنم و با نهایت بی رحمی، سردی، خشکی و امرانه  از او بخواهم خاموشش کند...

دیگر تاب دوبس دوبس نداشتم!

فلش را که وصل کرد...از اینه نگاهی به من انداخت و با لحنی سرشار از تواضع و مهربانی و ادب پرسید: صدای روضه ناراحتتون نمیکنه اگر بذارم؟

شوکی که به من وارد کرد همه ی انرژی ام را تخلیه کرد..

به نرمی گفتم: نه

نظرات 1 + ارسال نظر
انشرلی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:10 ب.ظ

خوندم ولی نظری ندارم!

سپاس از این ابراز نظر!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد