نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

خواننده اسپانیایی

پر قرمز رنگی که به جای انتن روی ماکسیمای  سپید رنگش نصب کرده بود، توجه انچنانی به خود جلب نمی کرد...

یا ابا عبدالله الحسین قرمز رنگی که روی شیشه ی عقب نوشته شده بود نیز!

انچه نگاهم را به سوی خودش جلب کرد...

صدای بلند خواننده ی زنی بود که اسپانیایی می خواند.



it was not the red feather placed in the antenna of his white Maxima...

neither the big red "Ya aba abdellah" written on the back window, which attracted me...

but it was rather the loud noise of a women...who sang Spanish

نظرات 3 + ارسال نظر
آنشرلی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:08 ب.ظ

غرب زدگی که جلال‌آل‌احمد می‌گوید یعنی همین!

نمردیم و یک کلمه از شما شنیدیم که منصافنه به جا و بدور از انتقاد از من بود!

آنشرلی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:19 ب.ظ

هرچیز که با منطق بی منطق شما جور در بیاید می شود منصفانه؟!

چشمت زدم باز؟

آنشرلی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:25 ب.ظ

نه... قضیه همونه که خیلی خودت رو قبول داری!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد