نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

دل تنگ...

هر  روز پس از سلام و احوالپرسی با سرعت و بی معطلی می پرسید: چه خبر؟

به ناچار می گفتم: سلامتی

ان روز که برایش "خبر" اماده کرده بودم و گفتنی بسیار...

نبود که بپرسد: قاصدک هان چه خبر آوردی...

 

پ.ن: یاد باد آن روزگاران...یاد باد!

پ.ن2: دلتنگ  روزهای دور دست گذشته ام..

نظرات 2 + ارسال نظر
هیچ یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:29 ب.ظ http://bohtan.blogsky.com

انتظار خبری نیست مرا...
نه ز یاری٬ نه ز دیار و دیاری٬ باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند...

قاصدک در دل من٬ همه کورند و کرند

دل من گرفته زین جا..هوس سفر نداری؟

آنشرلی دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:46 ق.ظ

بعدش هم که پرسیدم باز گفتی سلامتی!

افسوس که خیلی زود دیر می شود...افسوس!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد