نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

غده ی سرطانی!

چه حس مهیبی است نیاز، و چه رنج دل‌خراشی است نداشتن!

و این‌که ناچار باشی برای داشتن کم‌ترین هایی که حق توست،

برای رسیدن به امید‌هایت، شبانه اشک بریزی و مدد غیبی بجویی!

برای رهایی از بند اسارتی نامرئی که سخن گفتن از آن، گناه کبیره است و نگفتن از آن غده‌ی وخیم سرطانی مانده بر‌گلو!

و می‌خروشند غلیان باران‌های نیمه‌شب تابستانی‌ام

در بُعد جست‌و‌جو‌ی آمال فنا گشته ‌ام ...و مرا چه خواهند نامید؟

اسیر بخت یا اسر...؟

و من خواهان پلیدی نیستم جز این‌ که خواسته‌ی من  خواسته‌ی دیگران نیست.

گناهم چیست که می‌خواهم راه خودم را برگزینم و نمی‌خواهند؟

همانند همان تومور سرطانی، که از خودت می‌روید ..و هرگز آن را نمی‌خواهی...

( Coffee 1959 - by Richard Diebenkorn )

نظرات 3 + ارسال نظر
آنشرلی جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:39 ب.ظ

ما معنا؟!

معنا زیاده و کثیرا و لا قلیلا!

یک عدد تبیانی شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:00 ب.ظ

سلام دوست من
بسیار زیبا بود نوشته هات
چشم انتظار برگشتن تو دوست مهربان هستم

ممنونم..گرچه بازگشتی درکار نیست

همان تبیانی قبلی جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:40 ب.ظ

هر جا که باشی سلامت و موفقیت و خوشبختی تو آرزوی من است .

سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد