نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

خداحافظ...همین حالا!

نگاهش به لبه‌ی میز کار بود و با خودکارش بازی می‌کرد.

وقتی همه‌ی مشکلات را شنید، دیگر اطمینان یافت اقدام من، اقدام یک کودک 13 ساله نیست!

راه حلی نداشت؛ ذهنیتش هم پیش‌تر انباشته بود؛

چشم‌هایش درخشید و فکری مثل باد از ذهنش خطور کرد و بی‌معطلی گفت:

خب، حالا چی‌کار می‌کنید شما؟

من هم که خواندم توپ را انداخته زمین من،

بی لحظه ای درنگ و با لحنی خنثی گفتم:من قبلا استعفام رو تقدیم کردم.

انتظارش را نداشت، ولی در عین حال با خونسردی پاسخ داد:

باشه من امضاش می‌کنم.

می‌اندیشید با فراهم اوردن یک امکان دیگر برای گفت‌و‌گو به اندازه کافی تخفیف برایم در نظر گرفته است؛

و مداری بیش‌تر یحتمل به باج خواهی از سوی من خواهد انجامید.

اما آن‌چه من خواستم، حق ابتدایی احترام متقابل بود؛

آن چه میان همه‌ی سیاه نمایی‌ها گم شد.

 

برخاستم؛

و این گونه بود که همه چیز پایان یافت جز...


خصوصیات یک مدیر خوب و کارآمد


پ.ن: تصور نکنید این نقاشی منه به این بیریختی!

 

 

 

این روزها و ...

عهد کرده بودم با خودم

پست های این وبلاگ، فقط دست نوشته های خودم باشد

اما دیدم قیصر حال مرا بهتر وصف کرده است...!


(سه نقطعه به معنای سکوت نیست!
به معنای همه ی حرف هایی است که بیانشان غیر ممکن می نماید!)


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد 
شادم 
که می گذرد
این روزها 
شادم 
که می گذرد...



پ.ن: بعضی وقتا همه ی میخوان به زور به آدم بقولانند یکی از کارهایت اشتباه است...
ولی هر چه بیشتر میگذرد...
بیشتر به درستی کارم اطمینان حاصل میکنم...!


ابرو داری به سبک....

تصویر صحنه:

مرد روی زمین نشسته است و پاچه شلوارش را تا زیر زانو داده است بالا،

برامدگی به اندازه یک ملاقه ماست‌خوری و کبود‌رنگ زیر زانویش مشاهده می‌شود و رنگش کمی تا قسمتی پریده است.

زن کنارش نشسته و با چهره‌ای اندوه‌ناک لب می‌گزد و شو‌یش را دل‌داری می‌دهد!




 

مرد: ده قدم از عابر بانک که امدم پایین‌تر، دوتا مرد حمله کردن طرفم؛‌اخه پول‌ها رو دیدن دستم

زن: خیر نبینن الهی!

مرد: حمله کرد طرف من و یه مشت زد تو صورتم..منم یه مشت زدم تو صورتش!

زن: دستش بشکنه الهی!

مرد: دومی حمله کرد طرف من و من یه مشت زدم تو شکمش، داد زدم آآآآآآآآآآآآآی دزد...دیگه دیدن نمیتونن پولا رو از دستم در بیارن یه لگد زدن به پام و پریدن ترک موتور و در رفتن!

زن: بمیرم برات الهی....چه به روزت آوردن!

مرد: مردم  ریختن دورم و یکی پرسید چقدر مگه پول دستت بوده که دنبالت کردن؟منم گفتم 200 تومن ولی این نامردااا....

چهره زن در هم می‌رود و با عصبانیت می‌گوید: دویست تومن؟ پس تو چرا پنجاه تومن دادی به من؟

مرد: بابا دیدم ضایع است به مردم بگم به‌خاطر پنجاه تومن کتک خوردم!

 

 

التماس دعا...

من: سلام اقای فلانی یه مصاحبه...

آقای فلانی: اصلا الان جواب نمی دم

من: خیلی کوتاهه در حد چند دقیقه!!

آقای فلانی نگاهی به من می کند و می گوید: اصلا اگه تستی هم باشه جواب نمی دم!

 

پ.ن: در این ایام زیبا از همه ی دوستان التماس دعای مخصصصصصصصصصوص دارم