نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

وقتی بزرگ‌ترین رخداد زندگی یکی از چشمانت پنان می‌ماند!

امروز اتفاق افتاد:

اون: آخرین باری که هم‌دیگه رو دیدیم کی بود؟

من: مردادماه بود؛ بعد از اون دیگه ندیدیم هم‌دیگه رو...

اون: ع..راس می‌گی؟...خب به نظرت من تغییر نکردم؟

من نگاهی به او می‌اندازم و می‌گویم: غمگین شدی کلا! از اون دفعه که خیلی ناراحت بودی.

اون: همون باری که گریه کردم؟

من: آره!

اون: خب دیگه صورتم چه تغییری کرده؟

من: خیلی خسته‌ایی!

اون: دیگه چی؟

من:

اون: یعنی  معلوم نیست دماغم رو عمل کردم؟

من که اصلا متوجه این اتفاق بزرگ! زندگی‌ش نشده بودم: خب آخه من خیلی دقت نمی‌کنم کلا!

اون:

 

نظرات 3 + ارسال نظر
آسمان مهر جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:08 ق.ظ http://Aseman-Mehr.com

سلام


شما الان به من خندیدید یا به اون؟!؟

اشک شوق یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:48 ب.ظ http://diaremohabat.mihanblog.com/

ای حسسسسسسسسسس از الان دارم بهت میگما
اگه من یه روزی اومدم مماخمو عمل کرده بودم متوجه نشی
اونوقت من میدونمو تو :دی
میدونی چیه این اتفاق دقیقاً دوهفته پیش برا منم افتاد یعنی نوه خالم مماخشو عملیده بود یه 24 ساعتم پیش هم بودیم من نفهمیدم :دی



خدا رو شکر
فکر میکردم فقط من از این سوتیااا میدم

گویای خاموش چهارشنبه 26 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:30 ق.ظ

به نام خدا

سلام

چقد خوبه که تو اصلاْ حواست به ابعاد دماغ اطرافیانت نیست! :دی
خداروشکر

در مورد پست قبلت هم نمی دونم چی بگم...
همه جا هست از این استادا!

راستی حس؟ اون استاده که توی برسا در موردش نوشتن رو حتماااااً تو باید بشناسی!
اسمشو بهم بگو ببینم کی ه!
به خاطر ارتباط زبان شناسی با رشته های ما، احتمال برخورد با اوشون کم نیست
بگو که بدونم یه چماق زیر چادرم قایم کنم سر کلاسش :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد