نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

اتاق انتهای راهرو

اتاق انتهای راهرو حس و حال غریبی دارد...

گذرم که به آن راهروی تنگ و دراز می‌افتد؛ گام‌هایم برای پیمودن طولش سست می‌شود!

 

اتاق دقیقا انتهای راهروست؛

میز و صندلی آن دقیقا روبروی در ورودی‌اش؛

وکاملا مشرف به همه‌ی ترددهای اداره.

 

اتاق اغلب دل‌گیر است؛

کرکره‌ها همیشه تنگاتنگ؛ به هم چسبیده‌اند و روزنه‌ایی برای ورود نور آفتاب باقی نگذاشته‌اند...

 

کمدی سمت راست اتاق است پر از کتاب‌هایی که چیزی ازشان نمی‌فهمی؛

و برگه‌هایی که کنار هم در سمت راست میز اتاق تلنبار شده است...

 

اتاق به مطبی متروک می‌ماند!

 

از آن مطب‌هایی که دکتری پیر و بی‌حوصله پشت میزش نشسته است؛

و تو کودکی می‌شوی که از ترس «آقای دکتر»؛ سکوت می‌کنی و همه‌ی حرف و دردهایت در گلو رسوب می‌شود.

 

‌نگاهی که به اتاق بیندازی؛ خواه ناخواه چشمت به مُهری می‌افتد که روی میز مانده است...

از آن مُهرهایی که  همان دکترهای بی‌حوصله می‌کوبند پای نسخه‌های از قبل پیچیده‌اشان و تجویزش می‌کنند...

 

اتاق غریبی‌ست؛ اتاق انتهای راهرو....


 

پ.ن1: توصیف به این روشنی! پی‌نوشت می‌خواد چیکار!

 

نظرات 21 + ارسال نظر
ستایش پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:33 ب.ظ

من هم اون راهرو و اتاق رو دیدم ولی هیچ کدوم از اینهایی رو که گفتی به نظرم نیامد یک راهروی معمولی با یک اتاق معمولی تر؛ چقدر آدمها از چیزهای ساده تفسیرهای فلسفانه دارند

جذابیت زندگی همینه ستایش عزیزم
این که ادم ها به یک پدیده نگاه میکنند اما زوایای دید متفاوتی دارند
و برداشت های متفاوتی


البته این ذوق و دقت نویسنده رو هم میرسونه

و البته بی تفاوتی برخی‌ها رو نسبت به محیط اطراف!

ستایش پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 ب.ظ

خیلی خوبه که آدم بتواند خوبی ها و حسن ها را ببیند اما بهتر است در دیگران ببیند نه در خود تا از لحاظ اخلاقی هم مشکلی پیش نیاید همانطور که شاعر گفته مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید

تذکر به جائی بود/
ممنون


بعدا افزوده شد: فک کنم ولی قلم من توی این پست خیلی بوئیده!

ساکن انتهای راهرو پنج‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ب.ظ

مدت ها بود که منتظر بودم صابون این وبلاگ به تنم بخوره .....متن زیبایی بود . ولی خداییش ساکن اتاق انتهای راهرو هرچی باشه کسل نیست!.... راستی آخر ماه کی میرسه؟

سلام
البته این وبلاگ صابون نداره که به تن کسی خورده باشه؛

دوم این که از زمانی که ابراز نگرانی/انزجار فرموده بودید از این وبلاگ؛ من تمام سوژه هایی که به شما منتهی می شد رو کاملا سانسور کردم!
حتی تاپ ترین هاش رو

درباره ی ساکن اتاق انتهای راهرو هم به همین دلیل بالا از ابراز نظر به شدت خودداری میکنم؛
شاید بعد ها بعد از خداحافظی؛ «او نویسی2» رو بنویسم!

باران جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:57 ب.ظ http://vajehaye-barani.blogfa.com/

سلام

ظاهرا "او نویسی" داره تبدیل به یه سریال دنباله دار میشه

خوبی حس جان؟
دیر به دیر سر می زنی به ما
درسته ما تجربه و تخصص تو رو توی وبلاگ نویسی نداریم و باید لنگ بندازیم در پیشگاه امثال شما اما محبت دوستان شارژمون می کنه
بیشتر سر بزن خواهر


سلام
چشم باران عزیززززززززززم
این یکی اصلا «او نویسی» نبوده هاااا
اشتباها تعبیر شده به «او نویسی»



کمی درگیر امتحانا تو اغاز ترم بودم
من بعد هر هفته میام

همکار شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:50 ق.ظ

اصلا موافق نیستم. هر باری که به اتاق آخر راهرو رفتم با انرژی مضاعفی برای مبارزه و دفاع از انقلاب بیرون آمدم....چشمهایت را باید بشوری ننوشته ها...

در وبلاگ «ننوشته ها» شما مختارید
میتونید موافق باشید
یا موافق نباشید

خیلی خوبه که تونستید از این مطب متروک؛ انرژِی مضاعف بگیرید همکار گرامی؛

(البته خوب، معرفی میکردید یه بحث حضوری می داشتیم بهتون اثبات میشد که حقیقتا انرژی میگیرید یا این که برای ضرورت دفاع از ساکن اتاق انتهای راهرو ست این سخن)

یک همکار دیگر شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:35 ب.ظ

به گفته‌ی دوستمان اتاق انتهای راهرو حس و حال غریبی دارد...
اما غریب بودن حس و حالی که به من دست می‌دهد با آنچه دوستم توصیف کرده، اندکی متفاوت است،
اتاق انتهای راهرو، هر روز افراد متفاوتی را در خود می‌بیند ولی همه می‌دانیم که ساکن اصلی آن کیست؟
بی تعارف و خودمانی وقتی ساکن اصلی اتاق هست، جنب‌وجوش و شور و نشاط خاصی به کل مجموعه حکم‌فرماست؛ انقدر که آرزو می‌کنی کاش همیشه باشد!
هم کارها سریع‌تر راه می‌افتد، هم از برخی اتفاقات خبری نیست؛ دلیل خاصی هم دارد و آن اینکه هیچ کس به اندازه ایشان به کل کار اشراف ندارد و اهمیت کار برایش خاص نیست
هنگام رفتن به اتاق انتهای راهرو پاهایم مرا با شوق می‌کشاند-به جای سست شدن- می‌ دانید چرا؟
چون محال است وارد اتاق بشوی و دست خالی برگردی؛ یا تحلیل جدید، ‌یا کار جدید، یا توصیه‌ی راه‌گشای جدید و یا حتی یک اخلاق جدید...
چقدر برداشت آدم‌ها متفاوت است...
مهر روی میز آن اتاق نه تنها مرا به یاد مهر دکترهای بی‌حوصله نمی‌اندازد بلکه برایم مفهوم خاصی دارد، چون بی دلیل پای مطلبی زده نمی‌شود و همواره با خود پیامی دارد....
اینکه دوستمان از کتب داخل کتابخانه سردرنمی‌آورند خیلی هم جای تعجب ندارد، رشته‌ی زبان انگلیسی با مسایل سیاسی و اندیشه‌ای کمی فاصله دارد؛ البته خدای ناکرده با ایشان توهین نمی‌کنم ها ولی....
کاش همیشه به اطرافمان از چند زاویه‌ نگاه کنیم و آنگاه قضاوت....

سلام

شکی نیست حس و حال من نسبت به اتاق انتهای راهرو با همه «خیلی» فرق داره

(صرفا مزاح: کلا من آدم خاصی ام)

آنچه ناشتید دلگرمی عمیقیست برای «او» که «ساکن اصلی اتاق» خواندیدش

حتما بدید لینک کامنتتون رو بخونن

آخر ماه خبرهای خوشی برای شما در راه است
(صرفا مزاح)

آفتاب شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ب.ظ

نویسنده باذوق! حقا که قلم زیبایی داری، اما چه غیر منصفانه ازش استفاده کردی! اتاق ته راهرو به نظر من نه یک اتاق معمولیه و نه اتاقی که آدم رو به یاد یک دکتر پیر و بی حوصله می اندازه. به نظر من اون یک اتاق استثناییه ...اتاقی که مملو از انرژی، شور و شوق، خلاقیت، پشتکار و پر از حس زیبای زندگی و سرشار از معنویت و بخاطر هدف زندگی کردن و...و مسلما این حس زیبا از ساکن اون اتاق سرچشمه می گیره...

سلام
ممنون جناب افتاب

در این نوشته قضاوتی نشده که بخواد منصفانه باشه یا غیر منصفانه

خیلی خوبه که این اتاق برای آدم هایی چون شما مملو از انرژی و خلاقیت و پشتکاره

این نوشته ها دلگرمی خوبی برای «ساکن اون» هست

که من چیزی دربارشون ننوشتم

فکر میکنم خوندن کامنت های شما و امثال شما خیلی هیجان زده کنه ایشون رو؛

چه خوب که بانی خیر شدم و همتون یادتون اقتاد به «ساکن اتاق» ابراز محبت کنید

۲۱ شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ

این متن و یه جا خوندم: به امام زمان دختری هستم از خوزستان که پزشکان از معالجه ام ناامید شدند شب در خواب حضرت زینب(س) را دیدم در گلویم آب ریخت شفا پیدا کردم ازم خواست اینو به 20 نفر بگم. این پیام به دست کارمندی افتاد اعتقاد نداشت کارشو از دست داد، مرد دیگری اعتقاد پیدا کرد 20 میلیون بدست آورد، به دست کسه دیگری رسید عمل نکرد پسرشو از دست داد اگر به بی بی زینب اعتقاد داری این پیامو برای 20 نفر بفرست 20 روز دیگه منتظر معجزه اش باش

میون این یارکشی هایی که تو این پست شده؛ پیام بازرگانی فوقالعاده ایی بود!

همکار سوم شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ب.ظ

سلام خواهر بزرگوار. قلم نرم و زیبایی دارید. متن هم به لحاظ ساختاری زیبا بود . واما محتوا ...قدری زود به قاضی رفتید! سال ها رفاقت من با ساکن اتاقی که نقدش کردید تصویر متفاوتی از او به من داده است. همه دوستان او چنین نظری دارند .
صبر وانصاف پیوندی دیرینه دارند برای آن ها که خوب بودن را خواهانند. برای قلم زیبایتان آرزوی توفیق دارم

سلام برادر بزرگوار

فکر میکنم اگر آنکه دیگران ساکن اتاقش میدانند اندکی از همین صبر و انصافی که برای من تجویز فرمودید را داشتند؛ متن را بار د یگر میخواندند و اندکی تامل می نمودند؛
درمی یافتند که تصویر سازی من از اتاق است؛ اتاقی با ویژگی های تماما فیزیکی
و نویسنده هدف تصویر سازی از ساکن اتاق را ندارد چه برسه به نقد منصفانه و یا غیر منصفانه؛

اگر چه بی شک ، این همه تمجید رفقایشان، مشعوفشان خواهد نمود

افتاب شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:52 ب.ظ

تا شما چه تعریفی از قضاوت داشته باشید!
هر انسانی بسته به شخصیت درونی و رفتارش یک انرژی خاصی(خوب یا بد) را به اطرافش می دهدپس توصیف شما از آن مکان به ساکن آن اتاق بر می گردد در نتیجه شما قضاوت کردید ، آن هم غیرمنصفانه!



اینجا میشه مصداق کامنت ستایش
زیادی فیلسوفانه نگاه میکنید و زیادی سخت!

با شناختی که ساکن اتاق از من دارند؛ نباید چنین برداشتی می داشتند

بهرحال در برابر یک قضاوت غیر منصفانه! من؛
خوشا به حال ساکن اتاق با این همه رفقای پای کار


_____شماادرس ایمیلتون رو در قسمت نام نوشتید برای همین خودکار نمایش داده شد...قصور از نویسنده ی وبلاگ نیست.

[ بدون نام ] شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:45 ب.ظ

درسته که اون اتاق ترسناک ترین وحشتناکترین پراسترس ترین کسل کننده ترین و گهگاه نامحترمانه ترین اتاقی است که تا به حال تو زندگیم دیدم و اگر بگویم که انصافا خیلی از شب ها کابوس آن را می بینم و با وحشت از خواب می پرم اغراق نکرده ام ولیکن ساکن اون اتاق جزئ محترم ترین مخلصترین شریف ترین انسانهایی که تا به حال دیده ام.
و از ته دل می گم هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.

wow!
چه تعبیر پر از «ترینی»!
ببخشید ؛
اونوقت شما؟
معرفی می فرمودید حداقل

ریپورتر شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:48 ب.ظ

خودم دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ق.ظ

ای خدا یعنی یه روزی میرسه که من از یه نفر بترسم یا حداقل حساب ببرم.همش تقصیر بابامه از بچگی پشتم بوده و من پررو شدم.به یاد ندارم از مدیر و ناظم و معلم و ...در طول سالهای تحصیل گرفته تا روسای قبلی تا حالا از هیچکدومشون ترسیده باشم(آخه همشون فامیل و آشنا بودن.فقط این رییس جدیده غریبس).این اعتماد به نفس کاذب بد دردیه.دعا کنید خدا شفام بده

سلام علیکم!

بابا کجای این متن توش ترس بود؟
البته در مظلوم بودن من هیچ شکی نیست ولی خداییش تفسیر ترس از یه اتاق و ساکن یه اتاق دیگه از اون تفاسیری بود که خاص خودته!

ولی کسی که شب تا صبحT میشینه یه گزارش بنویسه تا توی جلسه ی فردا، کم نیاره، به نظر من همچین خیلی هم فارغ از اضطراب وترس نیست!

خودم دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 ق.ظ http://hhoseini84@yahoo.com

گفتم که رییس جدیده غریبس

بیا
کجاست ساکن اتاق بیاد این اظهارات صریح دربارهی خودش روبخونه تا تصور نکنه توصیف ساده یک اتاق! الزاما توصیف ایشونه

فروغ دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ق.ظ

با توجه به شناختی که از نویسنده دارم . منظور از این توصیف اینکه نویسنده داره کم کم عاشق می شه.

سلام
فروغ جان

تفسیر شما دیگه آخرش بود!

من مرده‌ی برداشت های شما جماعت اهل رسانه‌ام کلا!

همکار اسبق دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ب.ظ

سلام...
از این که اتفاقی به وبلاگتون رسیدم واقعا تعجب زده و خوشحالم...
اولا که متن به لحاظ ساختار و جاذبه ی نوشتاری خوب و حساب شده بود...دوما که فکر می کنم من بعد مشتری اینجا بمونم اگر توقف بیجا مانع کسب نباشد...سوما که به دلایل امنیتی (همون سانسور و داستان اونویسی و اینا...) به من رخصت دهید که فعلا با همین نام خدمت برسم...به موقع معرفی می کنم...اجازه دهید اندکی به همین منوال پیش بریم...
ممنون از لطف شما!

سلام همکار اسبق!
(خیلی دوره این سبق! چه دوره ایی همکاری داشتیم احیانا؟)

ننوشته‌ها به روی همه باز است
»او نویسی« سنتی است که تا کنونفقط برای یکی لحاظ شده که نویسنده‌ی متن از ظرفیت بالاشون اطمینان داست!


قرار هم نیست بر روی دیگران پیاده بشه

موفق باشید همیشه

فقط مطمئنید خیلی اتفاقی به وبلاگ رسیدید و نه با لینک و آگاهی و یارکشی و فراخوان واین حرفا؟

کدخدا دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:37 ب.ظ

آب، آب است؛ خاک، خاک و شهر، شهر.
افسوس که چشم ظاهربین راهی به سوی باطن اشیا ندارد...
(آقامرتضی آوینی)

نمیدونم به این پست شما ربط داره یا نه؟!

سلام جناب کدخدا؛

این چشم ظاهر بین الان چشم من بود یا اون ادمایی که توصیف ساده ی من رو نقد مغرضانه انگاشته‌اند؟

نگین دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:07 ب.ظ http://www.neginweb.blogfa.com

سلااااام عزیزم
خوبی خانومی؟
مرسی که اومدی.کلی ذوق کردم
نه وی پی ان ندارم از یو 99 استفاده میکنم
دوباره به روزم...

**********

دارم بقیه پستهاتو میخونم تا فضای نوشتنت دستم بیاد...
دوباره برمیگردم

سلام/

ممنونم که اومدی وبلاگم
حتما بعدا فضاش رو برام تعریف کن

رامکال (همکار اسبق) سه‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ق.ظ

سلام مجدد...

عرض شود که شما اسبق را همان سابق بخوانید که زیاد دور نشیم...

دوم این که من خودم اونویس هستم به نوعی...چه اشکال دارد...وبلاگ یعنی بیان نانوشته ها و درددل ها و ...اگه قرار بود مثل محیط واقعی باشه که وبلاگ نبود...من از ۸۱ می نویسم و هر جا که حرفی توی گلوم بوده سعی کردم بیارمش تو وبلاگ و فکر می کنم این بزرگترین مزیت وبلاگه...

سوم این که من تو یارکشی و همکاربازی های دیگر دوستان دخیل نمی شم...رسیدن به وبلاگتون هم واقعا اتفاقی بود...وسعی می کنم خواننده و نویسنده بی طرف باشم...مگر در موارد خاص!

سلام
خب وبلاگتون رو میذاشتید استفاده میکردیم از تجاربتون در او نویسی!

ستایش سه‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:46 ب.ظ

بمیرم برات سر یک اتاق چه سختی که کشیدی

خدا نکنه؛

بیجنبگی و برداشت‌های غلط دیگران را به شما چه کار است ستایش عزیزم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ب.ظ

سلام خاله جون ُ
من شهادت می دهم که متن شما کاملا بی طرفانه بود و فقط و فقط در مورد فضای اون اتاق مخوف بود و هیچ ربطی به ساکن اون اتاق نداشت.
به قول قدیمی ها به مخمل وصله نمی چسبه٬به مخمل وجود اون بزرگوار جز کرامت چیزی نمی چسبه

سلام خاله

خودتو معرفی میکردی حداقل!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد