نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نفرین

نگاهش خیره به مرد بود؛ مردی که سال‌ها پیش از روی عداوات، و یا شاید حماقت! گزارشی را برای مافوق زن نوشته بود و زن را زیر سوال برد.

و زن به خاطر این گزارش مشقت‌های زیادی را تحمل کرد و زجر کشید.

امروز از گوشهٔ چروک‌هایی که سال‌ها رنج، بر چشم‌هایش نشانده بود مرد را می‌پایید.

بعید بود مرد حتی به یاد داشته باشد که چه بلایی بر سر زندگی «یک زن» آورده باشد.

دندان روی جگر گذاشت؛ چشم بر هم بست و هیچ نگفت!

بار دیگر که زن، مرد را در سرویس اداره اشان دید؛

برخاست؛

 و با متانت گفت: «سلام اقای ایگرگ! مرا به خاطر دارید؟ من ایکس هستم؛ زنی که به خاطر گزارش ناحق شما سال‌ها پیش، دچار مشقت‌های بسیاری شد

مرد که دست پاچه شده بود؛ با خجالتی آمیخته به تعجب پاسخ سلام زن را داد.

این بار زن امانش نداد و با خشم گفت: «من به خاطر قلم ناحق شما خیلی سختی کشیدم؛ فقط خواستم به شما بگویم که هر وقت شما را در این سرویس می‌بینم از صمیم قلب نفرینتان می‌کنم»

مرد واژه‌ای برای گفتن نداشت؛ سخنان تیز زن؛ خاک سالیان سال را از ذهنش پراند...

دیگر در آن سرویس دیده نشد...

بعد‌ها خبرش آمد؛

که دیوانه شده و زوال عقل جانش را ستاند...

خواستم بگویم گرچه من به اندازه این زن شجاعت ندارم در چشم‌هایت نگاه کنم و بگویم که به ناحق، برداشت‌های غلط خودت را روانهٔ جماعتی کردی و مرا اسیر؛

ولی بدان من نیز هر وقت تو را می‌بینم از صمیم قلب، از خدا می‌خواهم به عدالت الهی گرفتار شوی و عقوبت خبطت را بپردازی!


 

پ. ن۱:این بار از معدود دفعاتی است که «گذشت» جواب نمی‌دهد!

پ. ن۲: خدا یاور توست؛ ماه رمضان در پیش است و برای رسیدن به عفو الهی؛ محتاج گذشت از همگانم!

پ. ن۳: بارالها یاری ده که جز حق تو، حق کسی بر گردنمان نباشد!

پ.ن4: عکس صرفا تزیینی است..البته می شود  سیب هایی که هر روز گاز میزنیم و از بهشت اخراج! هم تفسیر شود.

نظرات 2 + ارسال نظر
گویای خاموش سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:58 ب.ظ

به نام خدا


سلام

چقدر بده که نمی فهمیم گاهی یه حرف، یه کار، یه برخورد... که با بی توجهی تمام (یا شاید همون حماقت یا عداوتی که تو گفتی) انجام می دیم، چقدرررررر می تونه یک زندگی رو دگرگون کنه...
واقعاً چه طور آدما به خودشون اجازه ی هرکاری رو می دن؟!


پ.ن. چقدر آخرش ترسناک شدی :دی

سلام
آره
واقعا نمی فهمیم گاهی وقتا با حرف هامون چه بلایی سر دیگران، و در نتیجه سر خودمون می اریم

ترسناک بودم...یوها ها ها

کدخدا چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:40 ب.ظ

ما که چیزی نفهمیدیم از این پست ترسناک!
اما
خدا برای بخشش، محدوده مشخص نکرده...
پس اینبار هم بخشش و گذشت جواب میدهد

سلام
انصافا ترسناک نبودااا

فرمایش شما درباره ی بخ کاملا درسته ولی از قدیم الایام گفتند خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد