نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

«کنده‌های زانو»

روی «کنده‌های زانو» راه می‌رفت..

از ساق پایش به پایین قطع بود و سر پاییش را با جورابی مندرس پوشانده بود؛

کلاهی بافتنی و نخ‌نما روی سر کشیده بود تا کچلیاش را بپوشاند؛

و کتی بلند و خاکستری به تن کرده بود؛ درست رنگ سیمانهای کف زمین...

اولین شب، اطراف حرم او را دیدیم؛

پدر خواست پولی به او بدهد که دست رد زد..

فردا دوباره دیدمش،

که روی «کنده‌های زانو» از درب حرم «امام رئوف» بیرون میآمد و روی زمین خود را میکشید...

فردایش هم؛

انگار نذر کرده بود هر نماز را در حرم بخواند؛ با عشق و افتخار خود را روی «کنده‌های زانو» به «رضایش» میرساند..

بیتفاوت نسبت به همه‏ی دستهایی که به رسم گدایان به سویش دراز میشود؛

و بی‏توجه به همه‏ی نگاههایی که گاه با تمسخر نظارهاش میکنند و گاه مثل من با حسرت!


 

پ.ن1: با این واژهها، اصلا نمیتوان این مرد عظیم را توصیف کرد؛ حرم که رفتید خودتان این دریای عظمت را نظاره کنید.

پ.ن2: خدایا عاشقی را این گونه نصیب‌مان کن!

پ.ن3: خدایا، «رضا»ی تقدیر امسال‌مان را هم افزون کن...

پ.ن4: نمی‌دانم «کنده‌های زانو»یش شما را هم یاد نکته‌ی خاصی انداخت یا نه! 

نظرات 5 + ارسال نظر
رهگذر سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:13 ب.ظ

یه دعا میکنم
خودت هم آمین بگو:
" خدا حستو نورانی تر کنه، حس غریب"
قدر این نوشتتو بدون
از اوناست که باید یادگاری نگهش داری
نمیدونم کی واست چی ریخته توش
ولی همین قدر مطمئنم که یه چی زی توش هست
اصل ماجرا که گفتی آدم مست میکنه
.
.
.
اما کاش میشد برای پ ن آخری هم یه وصفی پیدا کرد!!!!!



سلام

آمین منتهی

این «حس» غریب یا اون حس »غریب» یا هیچ کدام؟

پ ن اخری چه مشکلی داره مگه؟

یه جوریه نوشتتون!

سمانه سلمانی سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:57 ب.ظ http://jazireghalam.blogfa.com/

لینکت کردم اگر دوس داشتی لینکم کن

سلام
میسی
منتهی اینجا هیشکیو لینک نمی کنم
شرمنده

رهگذر چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:50 ق.ظ

سلام

سوالتو درباره حس نفهمیدم...

اما درباره نوشتم ...

آره راست میگی
یه جوریه!


ولی راستشو بخوای

فکر کنم حال نوشته تو این جوری هواییم کرده بود
که نوشتم یه جوری شد!!!!



به هر حال میخواستم بگم به بعضی نوشته ها عنایت میشه


البته فکر کنم قبل از اون به دل نویسندش عنایت میشه.


پ ن آخری هم اوج این عنایت بوده


برای همین خیلی به دل میشینه




"خدا آسمونی ترت کنه" حس غریب!

سلام
ممنون؛

شاید به خاطر همون «دل پر درده»

یه سوال
رامکال هم شما بودید؟

کدخدا پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:32 ب.ظ

پ.ن5: من شک ندارم این بزرگ مرد اگر پا هم داشت، بی پا و سر در سرای حضرتش می خرامید. یعنی علت اینکه کشان کشان و خرامان خرامان می رود به سوی یار، بی پایی نیست؛ بی دلی است!

سلام کدخدا
انشالله خدا «بی دلی» را نصیبمان کند

گویای خاموش جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:19 ب.ظ

به نام خدا

سلام


حسسسسسس


آخه چقدر از بدیِ خودمون و دوریِ خودمون از یار غصه بخوریم...
:"(

چرا امثال من آدم نمی شن؟ :"(


حس؟ با تمام بدیم و قدرنشناسیم، دعا کن بطلبدم، بدجوری دلم هوای بوی بهشت رو کردهریال خیلی بی تابشم... :"(

حسسسسس؟ با دل ما چه می کنی؟ :"(
سعی کن یه کم مهربون تر امثال منو بیدار کنی، با این نوشته ها دلم ریز ریز می شه...
:"(


سلام
نمیشد گویا خو...

نمشد من تنها تنها حسرت بخورم و بسوزم! باید این درد رو قسمت میکردم...
از سر بدجنسی شاید حتی!

انشالله به همین زوددددددددددددددددی ها عازم می شی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد