نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

قدر ندانستم و تمام شد...

سرش را تکیه داده بود به دیوار؛ زمزمه میکرد:

    تقدیر امسال؛

          خـــــــــــــــــــــــــــدا

«حـــــــســیـن»‌اش را بـــــــــــــیــــــــــــــش‌تـر کـــــــــــــــــــــــــــــن!

و های های می‌گریست...

 

 

پ.ن: خدایا تا فرصت باقی‌ست؛ ما را غریق رحمت خویش کن؛ مبادا رمضان برود و من همانی باشم که پیش‌تر بودم...