نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

قرار دل...

می‌چپم توی مترو، لابلای همهی مسافران و شلوغیها؛

میخواهم گم شوم لابلای آدمهای روزگار!

شاید یادم برود...

یادم برود همهی بدهیهایم به تو؛

و قرض سنگینی که بالا آوردهام...

شاید دقایقی یادم برود که حساب کشیات چه نزدیک است...

میخواهم گم شوم؛

لای پیچهای روزگار!

نمیشود...از تو نمیشود فرار کرد ای قرار دل؛

کاش می‎شد خوب تو باشم...!


 

پ.ن1؛ بشکن همه‎ی «من» را؛ این همه «من» بی تو «هیچی» بیش نیست!

پ.ن2؛ دل میشکنم؛ و میشکنم این روزها!

پ.ن3؛ از این دست ننوشتهها: این این

نظرات 7 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:49 ق.ظ

به نام خدا

سلام

حس های غریبت رو دوست می دارم...

حس؟ دعام کن، خو؟

سلام
الان تو دقیقا کی بیدی که احساسات غریبم رو دوس میداری؟ هوم؟

shshs سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:34 ب.ظ http://www.myweblog.com

خجالت نمی کشید بدهی بالا آوردید حالا موقع حساب کتاب که شده میخواید خودتون رو بزنید به اون راه و رد گم کنید...؟ (این خجالت نمی کشیده توی دلم مونده بود باید خالیش می کردم)

با توجه به پی نوشت هاتون: پس عجب بشکن بشکنیه این روزها!!!

سلام
اصلاحیه:

الان دقیقا به خاطر تنبه کلام شما در حالت ویبره ام و تا بنا گوش سرخ خجالت شده ام!

این روزها از اون بشکن بشکن هاست دقیقا! ناجور!
من دل می شکنم و خدا هم مرا می شکند...هر چی عوض داره گله نداره دیگه!

حالا چرا مونده بود تو دلتون یه «خجالت نمی کشید» بپرونید به من؟

بعد الان من به ذکور یه چی بگم کدخدا میاد منو میبره زیر سوال....

هی روزگاررر....

گویای خاموش چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:34 ب.ظ

به نام خدا

سلام

می خواستم ببینم اگه آدرس وبم رو بذارم بدون اسم، نمایش داده می شه؟ این که لااقل برای تو مشخص می شه که کی هستم؟

و ضمناً خواستم به آدرس وبی که گذاشتم بیای تا بفهمی کی هستم، و به این صورت بلکه بعد از مدت ها پات به کلبه ی محقر ما هم باز بشه


باز هم ضمناً، فکر می کردم یه کم از روی نگارشم بشناسیم (آهان راستی گفتی این روزا بشکن بشکن داری! :دی)

سلام
ببخشید خو..
چرا میزنی؟
خشن!
من از نمایشگاه کامنت ها رو تایید کردم
خو مراجع داشتیم یه چشم به اون بود یه چشمم به این! دیدم نت مجانیه گفتم برسم به بلاگ محقرم
خو حدسیدم تویی منتهی مدل باران هم یه جورایی شبیه تو میز نه
در راستای همون پروژه ی بشکن بشکن خواستم دل تو رم بشکنم تا خدا بیشتر بشکنه منو
:دی

باران چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:20 ب.ظ

سلام حسی جان

میدونی چیه، من وقتی بین جمعیت زیادی هستم بیشتر تنهام، بیشتر به دلم رجوع میکنم، حس غریبگی با جمع دارم و افکارم و خیالاتم کنج دلم پناه میگیرند...


شاید این چن خط ربطی به پستت نداشته باشن ، همینجوری میگم؛ تریبون آزاده دیگه

یه حس هست که زیاد بهم دست میده، نمیدونم تو هم تجربه ش کردی یا نه، احساس می کنی یه چیزی تو دلت آب میشه و میریزه؛ عین شمع که آب میشه، یه حالتی فراتر از دل شکستگی، من خیلی وقتا اینجوری ام [ آیکن شمعی که تو قفسه سینه ت روشنه وداره آب میشه و میریزه رو دیواره معده ت و معده تو سوراخ می کنه و...

سلام
اخی..چه عارفانه...
از تریبون آزاد هم آزادتره باران...
نمی دونم حس من آبکیه یا نه ولی کلا از این امواج غریب زیاد دارم در حد تیم ملی!
بعد ممکنه امواج از دیگران ساطع بشه و من متاثر باشم و حسابی اذیت شم
خلاصه نمیدونی چه بشکن بکشنیه این تو...

۲۰۶۶ یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ب.ظ

سلام. قشنگ بود.

سلام/ممنون

رامکال پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:48 ب.ظ

بله...واقعا با اون سرعت اینترنت نمایشگاه دستی به اینجا کشیدید؟؟؟ خدا صبرتون بده! :D

پـ نَ پـ...یه سر اومدم خونه وبلاگو چکیدم دوباره برگشتم مصلی!

shshs شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:13 ب.ظ http://www.myweblog.com

کی تا حالا به پاسخ هاتون اصلاحیه میزنید؟
چون تو وبلاگ من یه "خجالت نمی کشید" به من پرونده بودید! تازه یک یک شدیم. به زودی دو یک جلو می افتم!

علیک سلام!

از وقتی که با اینترنت مصلی آشنا شدم

عمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد