نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

یک روز در راه!

صحنه ی اول: تازه روی صندلی اوتوبوس نشسته ام!ساعت حوالی یک!

زنگ تلفن که در میاد...

گوشی را با عجله در می  اورم..

از بس دویده ام ...نفسم به سختی بالا می اید!

مدیرمان است!

با حالتی که عصبانیت بیداد می کند میگوید کجایید ؟

نفس نفس زنان مسئله را توجیه میکنم!

متقاعد نمیشود!

مجبورم میشوم یکی از کارهایی که می خواهد قبول کنم!

ان هم شش شب!

به جنوب شرقی ترین نقطعه شهر میروم و تا پیش از چهار ساعت دیگر در  مرکز شهر باشم!


--------------------------بخش هایی این وسط را حذف می کنم!----------------------


صحنه دوم ساعت پنج و چهل دقیقه

دفتر !

من درب را هل میدهم و وارد میشود.

جمع اقایون سرگرم شوخی و مزاحند! مرا که یکیشان میبیند میگوید برادرا صلوت!

متوجهشان یکند غیر خودی حضور یافته است!


-----------------------------صحنه ی سوم:  اتاق مدیر-------------------------------



درب میزنم و نفس زنان وارد میشوم!

نگاهی به ساعت میکند و فکس را دستم میدهد !

میگویم نامه نزدید؟

میگوید نه! انشالله که لازم نمیشود!

تصور کن! ظهر پای تلقن میگفت باید بیاید دفتر نامه بگیرید حالا...

کارد بزنی خونم در نمی آید!

از دفتر بیرون میزنم! بدون یک کلمه اضافی!


-------------------------صحنه ی چهارم : خیابان !---------------------------------


بیست متری دور شده ام که یادم می افتد هیچ کاغذی همراهم نیست!

برمیگردم دفتر تا تعدای کاغذ بردارم..

دوباره جمع برادران با دیدن من شوکه می شوند که بی صدا وارد میشوم و با عجله خارج!


------------------------صحنه ی چهارم : ساعت تقریبا نه و خورده ای..منزل!----------


جنازه ام که گرسنه به خانه میرسد دارم پای لن با رفیق شفی و قدیمی گپ میزنم!

حالا نوبت کارهای خانه و قول هاست...

مصاححبه ی فردا را باید تنظیم کنم و گزارش امروز را!

و کلی توجیه که امروز چه کرده ام  با این بی برنامگی ها!

کارهای شخصی را هم اضافه کن!




چهره ی گم شده ی آقا

ارام در حالیکه سعی میکردم همه ی وسایلم را با دو دست به زور نگه دارم و در عین حال وقارم بهم نخورد از کنار صندلی ها عبور کردم و به درب ورودی رسیدم ..

سرم را که بالا اوردم نگاه های مهربانانه ای خیره شده بود به من..

چشم هایی که با محبتی پدرانه به چشم هایم زل زده بود و با لبخندی ملیح به من سلام کرد...

معرفت عمیق چهره اش مرا به یاد چهره ی گرد زمان نشسته ی "آقا" می انداخت...

به یاد روزهای شیرین گذشته  در کنار پدر بزرگم...پاسخ سلامش را ب لبخندی ملیح! دادم و به ارامی از کنارش گذشتم...


جلسه ی تخم مرغ!

خیلی ارام و با متانت در زدم  و وقتی دیدم  دارد با تلفن حرف می زند صبر  کردم...

تلفنش که تمام شد نیمه به اتاق سرک کشیدم و پرسیدم اقای ایکس نیستند؟

با بی توجهی گفت نه جلسه است!

گفتم کار دارم باید امضا کنند این برگه رو!

اتاق بغلی در بزنید...


گامی به راست برداشتم و ارام ضرباتی چند بر درب کوبیدم...

پاسخی نیامد!

دوباره در زدم و این بار درب را گشودم!

 داشتم خودم را شماتت میکردم که با این وقاحت جلسه را بهم ریختم! که با با شدن درب ...بوی  مشمئز کننده تخم مرغ  وارد مجاری تنفسی ام شد!

ماهی تابه ای با تعداد کثیری تخم مرغ ! و جمعی از برادران همکار! که جلسه ی بسیار مهمی دارند!!!

و چه چیز مهم تر است از رسیدگی به شکم؟


سه نقطعه!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلم چه ها که نمی خواهد...

دلم میخواهد

طول جاده ی تنهایی ام را

مارپیچ طی کنم...

زیر سایه ی درختی بنشینم و ارام

اشک هایم را با زلالی اب هایش شست  و شو دهم!



چاووشی میخواند: ای دل صاب مرده...باز تو رو خواب برده..

پاشو از خواب و بین..دنیاتو اب برده...


دارم از این همه گریه آب میشم...

خیلی مایوسه دلم یه کاری کن..

داره میپوسه دلم..یه "کاری" کن!