نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

دلم برای باران تنگ است

بینهایت!



قول!

قول دادن یا ندادن مسئله این است!

تا سر حد مرگ! دوست دارم یکی را با شلیک واژه های مستحکم! بشکنم!

حیف که قول داده ام، دیگر با او سخنی نگویم!

و گرنه....


نتیجه : در قول دادن، مراقب باشید!

زبان مریخی...زبان ونوسی!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

داستان یک زندگی! در فاصله ی یک ایستگاه!

این همه موضوع برای نوشتم..کدام را بنویسم؟


_______________________

- جا میشم منم بیام؟

من با مهربانی و لبخند در حالیکه جمعیت عقبی ام را پس میزنم: بیاید تو بله!

- مرسی...دخترم میگه مامان نرو تو قسمت اقایون..برو تو قسمت خانوما...تازه فهمیدم چرا میگه!
من فقط یک لبخند ساده!

- شما ازدواج کردی...چقدر ابروهات شبیه دختر منه..اینقده نگرانم، اخه زود شوهرش دادم.

من با لبخند: انشالله خوشبخت شن

- الهی امین..شما هم همینطور ...دانشجویی؟

-تموم کردم

- به سلامتی.. چی خوندی؟

- مترجمی انگلیسی

- چه عالی....من روسیی میخوندم..دلم میخواست همه ی کشورهای دنیا رو ببینم..بعد رفتم روسیه....اخه میدونی...


فقط به فاصله ی یک ایستگاه سوار مترو شده بود!

خدا رو شکر که زود پیاده شد!

چه زود صمیمی میشوند بعضی ها!

 و چه سوال هایی میکنند برای اینکه از " خود" بگویند!

متلک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.