نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

ترحم!

راننده داشت میرفت!

بی آنکه مرا ببیند که هراسان میدوم!

هراسان از آنکه دیر برسم!

بر سرعت گام هایم افزودم و  خجالت را قورت دادم!

به زحمت به اتوبوس رسیدم! پله اول به سلامت گذاشت

_"مسگ.........میره"

پله ی دوم  با من نساخت! نیمه افتادم!

_"اخ ..مسگر ایاد میره"

همه ی زن هایی که به من خیره شده اند" آآآآآآخ"

زنی که از او سوال پرسیدم" آخ.....اره!"

_ " ممنون"

دختر جوانی بلند شد...بیا بشین...افتادی پات درد میکنه!

_نه ممنون می ایستم

با نامهربانی گفت" پا شدم دیگه، تو بشین!"

نشستم!

و برای فرار از همه ی نگاه های سرد خیره...

در کیفم دنبال "چیز"ی گشتم!

دلتنگ میشوی؟


دلتنگ میشوی؟


نمیدانم!


و می پرسم که چرا این دل تنگ درمانی را نمیپذیرد؟


فقط میفهمی دلتنگی...و بعد بشقابی از دستت لیز میخورد


میشکند...


تکه هایش پخش میشود روی قالی!


صدای شکستنش ، بغضت را میشکند!


و از خود میپرسی...


تکه های قلب شکسته ام کجا افتاده اند؟


اطلاعات اعتماد

میخواستم با شیطنت از زیر زبانش حرف بکشم..

داشت خاطره ی تلخ خیانت یکی از دوستانش را با هجومی ازاندوه های ناخوشایند تعریف میکرد

جمله اش را قطع کردم و پرسیدم:

تو چقدر به من اعتماد  داری؟

مثل همیشه در نهایت بی توجهی از زیر پاسخ صریح فرار کرد و گفت: به همون اندازه ای که بهت اطلاعات دادم!

از این پاسخ خوشم نیامد...خواستم کاری کنم که به حرف بیاید!: خب از دید من به من اطلاعاتی ندادی! پس یعنی بهم اصلا اعتماد نداری!

ابروانش را بالا انداخت، رویش را برگرداند.. و گفت: تو عرضه ی سو استفاده کردن نداری به من چه؟


خنده ام گرفت!

و لابلای خنده هایم فقط توانستم بگویم: پر رو!

هوس خالص!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چشم هایش!



روی صندلی ردیف   اول  واحد نشستم.


و به عادت همیشگی چادرم را مرتب می کردم که نگاهم با "نگاه های خیره  ای" تلاقی کرد.


دقایقی گذشت و اندیشیدم شاید این "چشم ها " راه پیدا کرده اند؛ غافل از آنکه این "چشمان" راه را پیدا میکنند!


به جاده نگریستم، به خط هایی که به سرعت از  کنار چرخ های اتوبوس میگذشتند.


اتوبوس در ایستگاه متوقف شد و با ورود چند زن جوان، "چشم ها " بار دیگر با اشتیاقی وصف ناپذیر، بدن ها را می بلعیدند.


چشم  از این چشم های ناپاک گرفتم و باز به جاده چشم دوختم...


و  چه قدرذتی نیاز است تا بتوانی پلک هایت را در این گونه مواقع ببندی... و چه  کار سنگینی است  تربیت نگاه ها...




حضرت رسول در آخرین جمعه ماه شعبان و در استقبال رمضان سفارش کرده است:

چشم های خود را از آنچه نگاه به آن برای شما حلال نیست،بپوشانید و فرو بندید


(روز نهم)