نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

عضو هفتم!

همیشه تابستون نچسب ترین فصل ساله،

علاوه بر افسردگی تابستانه، گرما  و کوتاه بودن شب ها آدم رو آزار میده...

اضافه کنید این ها رو به بستری شدن ناگهانی مادر در بیمارستان، همزمان با نزدیک شدن تولد زینب خانم!

این جور مواقع همه امید میدن، همه میگن ما هستیم، هر کاری بود در خدمتیم ... ولی بازم ته دلت قرص نیست از آدم ها..

از این که کمکی از دستشون بر نمیاد، از این که شاید حتی روت نشه ازشون تقاضای کمک کنی...

این وسط گیر کرده بودم بین مادری که هم و غمش توی سی سی یو، خواهرم بود

و خواهری که گریه می کرد برای مادری که نمی تونه به دیدارش بره؛

قند عسل هم که جای خودش!

اما روزهای سخت هم میگذرند...

و امروز که به اون روزها نگاه میکنم، خوشحالم که تموم شدند و شاکر از خداوند و همه عزیزانی که دعا کردند و سعی کردند امید بدند بهمون :)

و بدین ترتیب، عضو هفتم خانواده ما به جمعمون اضافه شد: زینب خانم :)

و من که از دوازده سالگی!!! خیلی دوست داشتم حس خاله بودن رو تجربه کنم، به آرزوی دیرینه ام رسیدم

:)

 


 


پ.ن.1: خدایا، ناشکری هایم را ببخش.

پ.ن2: یه روزهایی که به شدت حس نوشتن دارم، وقتش نیست، روزهایی که وقت دارم، حس نوشتنش نیست! و من هنوز لبریزم از احساسات غریب و متناقض!

پ.ن3: دلم برفـــــــــــــــــــــــــ می خواهد، تند، یک ریز ببارد برایم، سرما بدود توی جانم، چادرم را محکم بغل کنم، بوت هایم خیس شود و انگشت کوچک پایم بی حس... دلم میخواهد برف بیاید تا روزهای سپید پوش کودکی ام زنده شوند در حافظه ام.

وداع با رمضان

حس آدم را دارم، زمانی که از بهشت رانده شد و به زمین هبوط کرد...

حس حوا را دارم، آن گاه که در سرزمین های ناشناخته، خود را بی «آدم» یافت،

حس کودکی را دارم، رها شده در برف و بوران...

حس تلخی است وداع با رمضان...تلخ مثل بادام های تلخ به ناگاه جویده شده!

حس کودکی را دارم، که دست مادرش را می کشد و گریان، طالب آب است در برهوت

غمگینم، از این دعاهای بی ثمری که حواله آمدنت می کنیم... اما هنوز نتوانسته ایم برات نجاتمان را از خدا بگیریم.

مصرانه تو را می خواهم...

برای انتقام از خمپاره هایی که به حرم دختر سه ساله جدت اصابت کرد،

برای شیعیانی که هر روز در عراق، افغانستان و پاکستان کشته می شوند و دیگر برای ما شده اند آمار همیشگی اخبار شبکه یک!

برای مسلمانانی که همدیگر را می درند...

برای تنهاییمان در میان هشت میلیارد جمعیت کره زمین..

برای کودکانی که دیشب روی تخت بیمارستان جان سپردند

برای شرم پدرانی که کودکانشان را گرسنه خواب می کنند

 

در این روزگار توطئه و نیرنگ 

چه گونه بی تو سپری کنیم مثلا دینداری مان را؟

چقدر بیش از همیشه حضورت را طالبیم

چقدر سخت است نداشتن تو

چقدر نمی فهمیم درد نبودنت را

چقدر بی ثمر است دعاهایمان..چقدر بی اثریم...

آه روزگار....آه روزگار

 

 

عاجزانه

توی مملکت اسلامی، 

در شلوغترین ساعت، و در پر ترددترین خیابان این کلان شهر،

زنی با مثلا مانتو شلوار چسبان و کوتاهش، که به جرات می توان گفت کت شلوار مجلسی اش بوده پیشتر،

سرش را تکان میدهد که روسری اش بیفتد دور گردنش و گیسوان هایلایت کرده اش در نسیم تابستانه به رقص در بیایند

 من مثلا مسلمان!

رویم را برمیگردانم که فقط نبینم چند ماشین جلو پایش ترمز می کنند و 

چند مرد با چشم های عطشناکشان، تمام هیکلش را میبلعند و در ذهنشان پیکره اش را ترسیم می کنند!

همین قدر تلخ و زننده است روزگارمان.


پ.ن: ما در گوشه هر خیابون، یک گناه کشنده رو  می بینیم

درهر خونه ای 

*و تحملش می کنیم* چون به نظرمون عادی و کوچیک میاد ....و هر روز و شب تحملش می کنیم....

John Doe  IN  Se7en /1995


*We see a deadly sin on every street corner, in every home, and we tolerate it. We tolerate it because it's common, it's trivial. We tolerate it morning, noon, and night.*

عکس نوشت




سوژه: 


بی عشق،


همه چیز فناپذیر و محو شدنی است...


حتی خطکشیهای خیابان.



عکاس خوش ذوق: مثل همیشه خودم



مکان: خیابان ابوریحان

چگونه نماز‎خانه‎ای اسلامی داشته باشیم؟

خوانندگان ارجمند، برای پاسخ به این سوال، توجهتان را به خاطره‎ای جلب می‎نُمایم!

خیلی وقت بود که به بهانه نبود فضای مناسب، نماز جماعتی برپا نمیشد تا این که تحولاتی رخ داد و فضای بازی مهیا شد، یک سالن بزرگ به مدیریت یک مدیر جدید برای نمازخانه در دست تدارک بود.

فضا به نسبت چهار به یک تقسیم شد تا همهی خانمها در یک پنجم فضا نماز بخوانند و اخویها، که شمارشان زیادتر است، چهار بخش دیگر را در اختیار داشته باشند.

فضا با یک پارتیشن (پاروان) متحرک جدا شد، به عکس خوب دقت کنید، قد و قواره پارتیشنها تقریبا در همین حد و اندازه که با چسبهای پهن به زمین تثبت شده بودند، باقت بدنه همه، حصیری درست مثل شکل دوم.

 



روز اول روی همهی بافتهای حصیری را بنر چسباندند، و چهارطرف هر بنر را روی حصیرها با چسبهای قطور محکمکاری نمودند تا خواهران و برادران به راحتی نماز بخوانند، اما خب همین که کافی نبود!

چند روز بعد درز بین پاراوانها هم توسط چسبهای کلفت و رنگی، گرفته شد تا خدایی نکرده سایهای از خواهران نمایان نشود که نماز جماعت به "عرصهی فحشا" تبدیل شود!

در این میان تفکیک ورودی خواهران به شدت قابل توجه بود! پارتیشن از دیوار کناریاش به قاعده نیممتر فاصله داشت، جادهایی "مالرو" که فقط یک نفر میتوانست وارد یا خارج شود... یحتمل برای این که خدایی نکرده کسی از اخویها جرات نکند وارد قسمت خواهران شود موقع نماز!

یک روز که خواهران، از این طرف پرسیدند که آیا اتصال برقرار است یا نیست؟ اقای مدیر جدید وحشتزده پرسیدند: مگه از لای پارتیشنها چیزی پیداست؟؟

( خب اخوی گرامی! اگر پیدا بود که پرسیده نمیشد اتصال هست یا نیست!)

اما

اما

وا اسلاما....

چندین هفته‎ای طول کشید تا یکی از اخویها فهمید که ای دل غافل! فحشا بیداد میکند!!!


قسمت پایین این پاروانها باز است و به شدت مورد غفلت قرار گرفته!! و این گونه بود که با الگوگیری از پتروس فداکار، با لباسش، و پوشانده فضای پایین پارتیشن تا سطح زمین، اسلام را از خطری عمیق، رهایی بخشید و فضای پاک به نماز خانهای محقر بازگشت.

الحمدالله که این "تهاجم فرهنگی" پاروانها توسط همکاران خنثی گردید!!!



پ.ن1: کلا یک حالت بیش‎تر ندارد: این که چشم ذکور جماعت ان‎قدر فعال است که هنگام مناجات با خدا هم به جست‎وجوی سایه‎ای از جنس لطیف می‎چرخد!


پ.ن 2: یا ایها الناس! من حجابم را  حفظ می‎کنم اما آیا دقت نکرده‎اید که خدا اول به او گفت چشمهایت را فرو بند؟

قُل لِّلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ ....

(ایه سی سوره نور که آیه سی و یکم آن  به زنان مؤمن میفرماید که وظیفه دارند زینت‎‎هایشان را بپوشانند)


پ.ن 3:

بعد از فداکاری آن اخوی گرام، نمازخانه ما دقیقا به این شکل درامد:

میبینید که درزها دوباره مقوا کاری شد و فاصله پارتیشن ها تا زمین نیز!