نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

آخر الزمانی در پیش است دیدنی!

خیلی سال پیش، نمیدانم چه شد که یکباره مد شد زنها هم از همین پیراهنهای چهارخانهای بپوشند که پیشتر فقط مختص مردان بود؛ ولی خوب یادم هست که اولین بار که خودم خریدم: چهارخانههای قرمز و زرد و مشکی داشت.

و خوبتر در ذهن دارم وقتیکه مادر بزرگم لباس مردانه را بر تنم دید، "نچ نچ"ی زیر لب گفت و غر زد که "آخر الزمون شده، میگفتن آخر الزمون مردا لباس زنها و زنها لباس مردا رو تنشون میکنن". از شما چه پنهان که اما یادم نیست ممکن است حد فاصل انگشت شصت و اشارهاش را گاز گرفته باشد یا نه.

بعضی روزها که حوالی ولیعصر تا فردوسی را قدمزنان طی میکنم، اگر حول و حوش تعطیلی ادارات باشد-چهار یا پنج-، قطعا میبینمش. بار اول که مثل همیشه هندزفری در گوش و چشم بر زمین پیادهرو نوردی میکردم، خیلی اتفاقی نگاهم به  او افتاد و خیره ماند.  احتمال میدهم حتی فکم هم باز مانده باشد!

موهای کوتاه لختی که با حرکات طنازانهاش رقصان بود؛ کیف کوچکی که با لباسش ست کرده بود و ... مرد بود، اما لباس و رفتار و منشش زنانه. چقدر  مور مورم شد و چقدر با خودم گفتم که جایت خالی مادربزرگ! مانده بود تا ببینی شبیه زن شدن مردان و مردانه شدن زنان را.



پ.ن: فقط من این برداشت را دارم، یا واقعاً شبکههای ماهوارهای، خبرها و رسانههای نرم و سخت! در تلاشند همجنسگرایی را «تلقین» کنند؟

پ.ن2: قطعا قصدم اهانت به تعداد معدودی از افرادی که دچار بیماری هستند، نیست.

 

آدم های خوب شهر

سر شب بود و خسته از یک روز کاری فشرده و داغون، نشستم روی صندلی عقب ماشینی که ابتدای خط، منتظر مسافر بود؛

راننده سلامی کرد و مودبانه پرسید: ایرادی نداره دقایقی منظر مسافر باشم؟

به تلخی «نه»ای گفتم و توی دلم غر میزدم که این هم یکی دیگر از آن رانندههای حرّافی که از بس با مرد و زن جماعت سر و کله زده، میخواهد با من «گپ» بزند!

چند ثانیهای بیشتر طول نکشید که یک مرد مسن سوار شد و به گرمی سلام و علیک کردند و بعد از او هم مرد دیگری روی صندلی عقب نشست. راننده چنان احوالپرسی گرمی میکرد که فکر کردم یا آشنا هستند یا مسافر همیشگیاش.

استارت زد و خطاب به من، با لحن همیشگی یک مسافرکش، گفت: «راحت بشین خواهرم من مسافر دیگری سوار نمیکنم

و رو به مسافرین مرد حرفش را اینطور ادامه داد: صبح امروز خانم جوانی نشست صندلی جلو و دو خانم هم عقب سوار شدند، یکی از آشنایان را دیدم و به مسافر صندلی جلو گفتم: میشه برید عقب که این آقارو سوار کنم؟ اون هم نپذیرفت و من هم رفیقم رو سوار نکردم. زن خطاب به من گفت: ای بابا آقا! دوره این کارا گذشته! من هم گفتم:نه خانم! من هیچ وقت یک مرد رو کنار ناموس مردم سوار نمیکنم.

وقتی توی این شهر بیرحم، توی این روزگار سرد، نوری ببینی، همه خستگیهایت را میزدادید. خدا زیاد کند آدمهای خوب این شهر را.

 

پ.ن: هنوز هم وقتی شبها میخواهم سوار تاکسی شوم، امیدوارم گذرم به همین مرد راننده بیفتد.

پ.ن2: دعایش میکنم همیشه. نه تنها من، بلکه حتما همه زنهایی که عذاب میکشند از کنار مرد دیگری نشستن در تاکسی، دعاگویش هستند.

پ.ن3: این روزها، اگر نیمساعت هم کنار جاده منتظر بمانم، دیگر حاضر نمیشوم صندلی عقب جای بگیرم، کاش قانونی تصویب شود که فقط دو مسافر صندلی عقب بنشینند.

پ.ن4: عکاس خوش ذوق: خودم! سوژه: نرگسهای پاییزی من

بی برکت!

شده بود 4850 تومان، اسکناس پنجهزار تومانی را که روی پیشخوان دید، خوشهی انگور را از سبد پایین پایش برداشت و یکی از کوچکترین شاخههای خوشه را کند و انداخت توی کیسه نایلونی انگورهای من؛

ترازو 5000 را رد کرد؛ پیرمرد ریشخندی زد و گفت؛ همین شاخهی کوچک با دوازده سیزده تا انگور میشه 300 تومن! چقدر بیبرکت شده زندگی.

کیسه را داد به من،

و من توی راه برگشت مدام توی ذهنم مرور میکردم، همهی بیبرکتیهای زندگی این عصر را.

از روزهای عمرمان که شتابان میروند از کفمان. بیآنکه در هر کدامشان چیزی برای آخرت پسانداز کرده باشیم.

از درآمدهایمان، که هرچه مبلغ فیش حقوقی و حساب بانکیمان زیادتر میشود، تندتر هم خالی میشود!

از زندگیهای بیکیفیتمان. از عشقهای پوچ و خالی! از حجم رو به ازدیاد تنهایی، از گسترش بیرحمی و از دست رفتن مهربانی... از خشکسالی و قحطی روی زمین...قحطی آدمیت!

به چه امیدواری هنوز؟

کاش امیدت را برای ما هم بفرستی!

 

بی دل باید زیست

دل‌م زیاد بهانه می‌گیرد؛

 

وقتی غر زدن‌هایش را شروع می‌کند، می‌روم آرام کنارش می‌نشینم، نوازشش می‌کنم، لبخند می‌زنم و می‌گویم: هر چه اراده کنی برای‌ت مهیا می‌کنم؛ فقط لب باز کن.

لب باز می‌کند و بهانه می‌گیرد، من هم وعده‌ام را عملی می‌کنم، می‌برمش گردش، خرید، توی پارک دور می‌زنمش، برای‌ش بستنی می‌خرم، همان فیلمی را که دوست داشت می‌خرم تا ببیند

 

اول‌ش تا می‌کند...غر نمی‌زند...اما لبخندش هم محو می‌شود در همان ثانیه‌های اول.بعدتر نه لبخند می‌زند و نه بهانه می‌گیرد، ساکت می‌شود...سکوت می‌کند. می‌پیچد توی خودش. گم می‌شود در من. هر چه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم..قهر کرده است و باز خزیده توی غار تنهایی‌اش.


 نمی‌دانم کجاست، چه می‌خواهد حتی. اما می‌دانم اوقات‌ش تلخ است و غمگین؛ و فقط حس‌ش را می‌سپارد تا پیک اشک‌هایم به من برسانند.

 


پ.ن1: حال ما خوب است، مثل همیشه :)

پ.ن2: سهـم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست/ جـای ما این‌جاست یا آن‌جا چه فرقی می کند؟ 

حق " گفتنی" است!

محال بود نفهمیده باشد من توی صف ایستاده ام، اما مثلا نجابت به خرج داده ام و دورتر از دستگاه عابر بانک ایستاده  ام تا مردی که پشت دستگاه ایستاده، با خیال راحت کارش را بکند.

داشتم توی کیف همیشه شلوغ و درهمم، دنبال کارت میگشتم که حتما به خیال خودش زرنگی کرد و پرید پشت دستگاه!

اما با بد آدمی پیچید مردک بی شعور! با کسی که معتقد است:اگر زورم نمیرسد یک مشت حواله قلدری ات کنم، زبانی دارم بس سرخ!

در کمال ادب گفتم: من پیش از شما توی صف بودم، نوبت من بود

از گوشه چشمان خبیثش! نگاهی کرد و گفت سرتون تو کیف بود اخه!

وقاحتی که برای توجیه به جای عذر خواهی به خرج داد، لجم را درآورد! حق این موجوداتی که بویی از شعور ندارند را انصافا باید کوبید کف دستشان

داشتم چپ چپ نگاهش میکردم، که پیرمردی با لهجه غلیظ عربی، آدرس نانوایی را از من پرسید. گفتم نمیدانم و رهگذرم اما او که متوجه خشم حبس شده در چشمان شد، با خنده گفت: حتما مصلحتی توش بوده.

لبخندی زدم و با صدایی رسا گفتم: مصلحت که بله، اما متاسفانه بعضی ها عادتشون شده حق زن ها رو بخورند

مردک با لحنی کلافه گفت: خانم رو اعصاب من راه نرو، سرت تو کیف بود.

قبل از این که من جوابش را بدهم، پیرمرد گفت:من نه شما رو میشناسم نه این خانم رو، ایشون قبل از شما اینجا ایستاده بود و تو صف بود، من از دور می اومدم دیدم.

بعید میدانم ذره ای شرم کرده باشد اما ایمان دارم تکرار "گفتن" ها هیچ وقت بی اثر نیست!

 

پ.ن1: به همین راحتی میشود برای خود "حق الناس" خرید!

پ.ن2: از زن هایی که نمیتوانند حداقل از حقشان بگویند، اصلا خوشم نمیاد، اینها مروجین حق خوری در ذکورند!

پ.ن3: میزان تنفرم از این جماعت که قدر و منزله زن را تحقیر میکنند به هر وسیله، وصف ناشدنی است!