نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

خواننده اسپانیایی

پر قرمز رنگی که به جای انتن روی ماکسیمای  سپید رنگش نصب کرده بود، توجه انچنانی به خود جلب نمی کرد...

یا ابا عبدالله الحسین قرمز رنگی که روی شیشه ی عقب نوشته شده بود نیز!

انچه نگاهم را به سوی خودش جلب کرد...

صدای بلند خواننده ی زنی بود که اسپانیایی می خواند.



it was not the red feather placed in the antenna of his white Maxima...

neither the big red "Ya aba abdellah" written on the back window, which attracted me...

but it was rather the loud noise of a women...who sang Spanish

شوک!

فلشش را که به ضبط ماشین نزدیک کرد...همه ی توانم را جمع کردم تا خشونتی که از صبح در گلویم جمع شده بود فریاد کنم و با نهایت بی رحمی، سردی، خشکی و امرانه  از او بخواهم خاموشش کند...

دیگر تاب دوبس دوبس نداشتم!

فلش را که وصل کرد...از اینه نگاهی به من انداخت و با لحنی سرشار از تواضع و مهربانی و ادب پرسید: صدای روضه ناراحتتون نمیکنه اگر بذارم؟

شوکی که به من وارد کرد همه ی انرژی ام را تخلیه کرد..

به نرمی گفتم: نه