نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

پالس های یک روز خوب!

----------------سکانس اول: سی قدمی درب ورودی ساعت نه و نیم------------

 

هنوز سی قدمی با درب ورودی فاصله دارم،

همراهم زنگ میزند

از سام سرویس است، درباره ی ریکوردم حرف میزند و میگوید بالا بروی یا پایین بیایی اطلاعاتش قابل بازگشت نیست!

از دور سرهنگ ابدارچی! مان را می بینم که با دست هایش علامت ورود خانم ها ممنوع را می دهد و اخطار میکند که وارد نشوم!

اما من غرق تلفنم!

و هفتاد هزار تومانی که تعیرکار سام سرویس می گوید باید بپردازی!

این ها اولین پالس های آغاز یک روز خوب است!

 

----------------سکانس دوم: راه پله----------------

 

سرهنگ ابدارچی که سرش گرم میشود از پله ها بالا میروم!

اوضاع خفنی است بیا وو ببین همه چی بهم ریخته است.

اقای مسئول شماره یک مرا می بیند.

نگاه و لحن سرشاراز تمسخری میگوید:

شما هم پیامک رو دریافت نکردین که امروز  و فردا تعطیله؟

میگویم چرا اتفاقا دریافت کردم.

سه گرمه هایش میرود در هم و می پرسد: پس چرا پا شدین اومدین؟

من: دیروز آقای مسئئول شماره2 پیامک دادند برای سه چهار تا سوژه که باید کار شه، سه چهار تااز مطالب خودم هم داره می سوزه، برنامه فلانجا هم هست باید برم.

نگاهی به ساعتش میکند و میگوید: یک ساعت تا برنامه مانده است شما کجا می خواین بمونین؟

نگاهی به کارگر ها میکند و بعد با حالتی خاص میگوی: اینجا برای مووندن شما مناسب نیست!

نگاهی عاقل اندر سفیه به او می اندازم و میگویم: نه بابا!!!! (البته فقط توی دلم)))

سکوت من بهش می فهماند چه حرف مضحکی زده است! خیلی خودش را کنترل میکند نخندد!

کلا همیشه همینطور است، با تصنع هم که شده سعی میکنند نخندد تا جذبه اش بهم نریزد!

میزود داخل و باز میگردد: من دفتر مسئول شماره 2 را براتون باز کردم برید اونجا تا خودشون بیان

 

----------------سکانس سوم: دفتر اقای مسئول شماره 2----------------

 

تمام برگه هایم ولو شده است روی میز، دارم با هیجان و سرعت پاکنویس میکنم و تلفن هایم را پاسخ می دهم

همزمان سعی میکنم در مقابل حمله باد پنکه،  از برگه هایم دفاع کنم!

مسئول شماره 2 وارد می شود بی سر و صدا

با تمسخر میگوید: سلام، واسه چی اومدین شما امروز؟

من خیلی مختصر و سریع برنامه های امروز و کارهایی که بایدتمام شوند و نیز تکالیفی که به ما محول کرده بود برای انجامشان را یاد اوری میکنم؛ عین یک منشی! که باید به رییسش بگوید چه ها باید بکند!

اقای مسئول شماره 2: میتونید توی دفتر من بشینید و کارهاتون رو بکنید!

من: منتظر اجازه شما بود من!! (البته توی دلم  گفتم اینم ))

 

----------------سکانس آخر:ساعت چهار و نیم خسته و کوفته----------------

 

من از اتاق انتهای سالن خارج می شودم و به سمت اتاق اقای مسئول شماره 2 میروم

خسته ام بشدت!

من: اقای مسئول شماره 2 من دارم میرم، خسته نباشید خدانگهدار

اقای مسئول شماره 2: خانم حس غریب؟!؟!

من: بله؟

اقای مسئول شماره 2: فردا هم تشریف بیارید حتما

من:

اقای مسئول شماره 2 که امروز در برابرش مجسم می شود و خودش هم خنده اش گرفته است: البته اگر براتون مقدوره!

سری تکان میدهم و با خنده پله ها را به پایین طی میکنم!

 



بخوانید از این مجموعه:

جلسه تخم مرغ


یک روز در راه


خبر یا جنازه؟

نظرات 3 + ارسال نظر
آسمان مهر دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ب.ظ http://Aseman-Mehr.com

سلام.

واقعا چه روز خوبی بوده! :پی

راستی نمی دونستم اسم واقعیتونم خانم حس غریبه ! :دی

علیک سلام
اره روز خیلی خوبی بود!
چطور نمیدونستید؟
ما دنیایی داریم با این حس غریب بودنمان!
:دی!

آنشرلی سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:15 ق.ظ

اولین که می دونی سکانس یعنی چی؟!
دوم این که ....
یادم رفت چی می خواستم بگم!

نه نی دونم!

گلها سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ب.ظ

به نام خدا
سلام رفیق
خسته نباشییییییی

سلام
ممممممممممممممممممنون
سلاااااااامت باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد