نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

کم گوی و گزیده گوی!

ترم دوم تازه شروع شده بود و من هم با ذوق و شوق هر چه بیش‌تر، عازم دانشگاه شدم.

دروس تازه تخصصی‌تر شده بود و جذاب‌تر؛

با ذوق و شوق مضاعف سر کلاس نشسته بودیم که جدیت و سخت‌گیری‌های استادش زبانزد خاص و عام بود؛

همهی شواهد و قراین حاکی از آن بود که این ترم را با کلاس‌هایی پر بار سپری خواهیم کرد غافل از آن‌که...

استاد سر کلاس حاضر شد و بساط درس را پهن نموده بود که

  از ته کلاس؛

دانشجویی شروع کرد به سوالات متعدد! که  فلان مسئله چنین است و چنان است و آن قدر سوالات بی‌ربط و اظهارنظرهای مسخره‌ای! ایراد فرمود که کفر ما را در آورد-این ما یعنی من و یکی دو تا از دوستانم-

با خود اندیشیدیم که جو گیر است و ترم اول است و هنوز جو دانشگاه را نشناخته و بهتر می‌شود!

اما ای دل غافل!

آن کلاس که سهل بُوَد؛ اظهار فضل این دانشجو  پایانپذیر نبوده که هیچ! اغلب اساتید هم از این سوالات بی‌خود ودمدستی و حرفهای بیاساس و بیربطش کلی استقبال میکردند!

غیر از یکیشان که خیلی محترمانه در اولین سوالش گفت: من همین الان اینو توضیح دادم! خنگی مگه تو؟!

بگذریم...

اینگونه شد که ما هم دیدیم استاد راضی، دانشجو راضی، کلاس هم بیتفاوت،

پس بی‌خیال ما افراد معدودِ ناراضی! لذا خود سانسوری و سکوت را برگزیده، قید کلاس و درسآموزی را از بیخ و بن زدیم!

اکنون نیز دست به درگاه باری تعالی دراز کرده و از خدای متعال خواستار اینیم که توفیق! همکلاسی با این دانشجو – و افراد مشابه- را از ما سلب نُماید!


 

پ.ن1: نخستین روز سرد پاییز...

پ.ن2: محض رضای خدا، صریح و خلاصه سخن بگوید کز اندکتان جهان شود پُر!
پ.ن3: این آدم
های حرافی که حین صحبت دربارهی یک مسئله از در و دیوار و آسمان و زمین سخن میگویند حالبههمزنترین آدم های روی زمینند! _ با عرض معذرت- چاره‎ای هم جز خودسانسوری و سکوت برای آدمی باقی نمی‎گذارند!

پ.ن4: پروردگار بر طاقت و صبر و تحمل‌مان بیفزا!


مطلب بی‎ربط

نظرات 7 + ارسال نظر
باران جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:26 ب.ظ http://vajehaye-barani.blogfa.com/

سلام

پست " پاییز" (پ.ن 1) خاطره شیرین آشنایی من با وبلاگته
تو نمایشگاه پارسال از ستایش اسم وبلاگت رو شنیده بودم: ننوشته ها، اما هیچ آدرسی ازش نداشتم
همین اسمو سرچ کردم، تا به اینجا رسیدم، اما نمیدونستم این همون ننوشته هاست یا نه، پستها ی متعددی رو تصادفی
نگاه کردم تا اینکه به " پاییز" رسیدم، توی کامنتا چشمم که به "کوچه صداقت" افتاد یقین کردم اون " حس غریب"ی که پای دلنوشته های زیبا رو امضا می کنه رفیق یه بار دیده خودمه!

اینطور شد که پاییز برام یه خاطره قشنگ شد که هیچوقت فراموشش نمیکنم.

اگه زنده بودم و توفیقی داشتم دوست دارم نمایشگاه امسال هم چشمم به جمال دوستهای ندیده ام روشن بشه، ننوشته ها رو بخونم و ندیده ها رو ببینم. پوسیدم از تنهایی!

سلام
الهییییییییییییییییییییییییییییی

امان از دست این ستایش؛

خدا انشالله برای سال های متمادی دوستیمون رو حفظ کنه



انشالله که توفیقی دست بده تا امسال حتما در نمایشگاه ببینیمت...

توی غرفمون حبست میکنیم

رهگذر شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:01 ب.ظ

با این پستت اصلا نتونستم ارتباط برقرار کنم

به همین خاطر حرفی هم برای گفتن ندارم

البته با این شرایط بهتر چیزی هم نگم که یه وقت نرم تو لیست اون آدما که باعث خود سانسوریه دیگرانن

راستی رامکال من نیستم...

فکر میکردم تا حالا شناختی

که خودمو معرفی نکردم!!!

سلام

ارتباطش که خیلی قویه! چطور نتونستید ارتباط برقرار کنین؟

طبق ای پی، نوع نگارش و جزییات دیگه فکر میکنم میدونم کی هستین!

حالا خواستین یه کپی از کارت ملیتون رو میل کنین برام؛
با سس اضافه لطفا

۲۰۶۶ یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:31 ب.ظ

سلام.

دوبار که از اون سوالای کذایی پرسید قبل جواب دادن استاد بلند دو سه نفری میزدین زیر خنده درست می شد.
یا خودش از رو می رفت یا استاد!

ما هم یدونه از اینا داشتیم همینجوری درستش کردیم.آره باااااا

سلام
از اون حرفااااست تااا

استاد راضی/ دانشجو راضی اونوقت ما نخود آش شیم؟ این کارها و راهکارها مال ذکور است..از ما بانوان محترمه مکرمه این تحقیرها بعید می نماید..

تمامی تحقیق های اجتماعی هم همینه اثبات میکنه که ما نهایتا خودسانشوری می کنیم در شرایط مشابه

sayeh یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:13 ب.ظ http://http://blogebarani.blogfa.com/

بگو ببینم من چرا مطالبت رو خیلی دوس دار م
زود بگو
زود بگووووووووووووووووووووووووووووو
خبلب باحال بود . منم برات دعا میکنم که باز مجبور به خود سانسوری نشی
الهی آمین


نظر لطفته
ممنون بابت دعاهات

گویای خاموش دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:50 ب.ظ

به نام خاموش

سلام

می گم حسسسسسسسسسسسسسسسسسسس؟
می خوای اینارو هم پوست بکنیم؟!

سلام

موافقم!!!!!!!!!

shshs چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:03 ب.ظ http://www.myweblog.com

با سلام

خداوندا بر طاقت و صبر و تحمل آن همکلاسی بخت برگشته بیافزا!

چیه خوب!؟ چرا چپ چپ نگاه می کنید؟ یه خورده هم از منظر اون همکلاسی به قضیه نگاه کنید.

به قول شیخ اجل سعدی:

زاهدی در سماع رندان بود
زان میان گفت شاهدی بلخی

گر ملولی ز ما ترش منشین
که تو هم در میان ما تلخی
*
جمعی چو گل و لاله به هم پیوسته
تو هیزم خشک در میانی رسته

چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشسته ای و چون یخ بسته

البته گرچه در مثل مناقشه نیست ولی تمام حکایت رو ننوشتم که مبادا سوء تعبیری بشه!
دوست داشتید می تونید توی گلستان باب پنجم پیداش کنید!

فعلا خداحافظ

سلام!

اون که متحمل اندکی سختی هم نمیشد!

کلی هم حال می کرد که هیییییییییییشکی تو کلاس معترض روندش نیست!

به خاطر مصرع دوم همون امضای همیشگیتون « که در دیوانگی از همه عالم بیشید! » سعدی نوشتن هاتون رو نادیده میگیرم

رامکال پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:21 ب.ظ

سلام بعد از مدت‌ها...

دیدیم که رهگذر جان اسم ما را آورد...گفتیم سلامی عرض کنیم...و تایید نماییم که ما هم رهگذر نیستیم...

باشد که هر سه باشیم و برقرار...

پ.ن : یک-هیچ به نفع من!! :D

علیک سلام

این رهگذر کاسه کوزه ی ما رو برهم زد! رهگذر اسم مستعار خودم بود در برخی از وبلاگ ها! شما خجالت نمی کشی میای اسم مستعار دیگران رو میدزدی؟ بعدشم شما که یه سر تو وبلاگ منی برا چی اسمتو گذاشتی رهگذر؟ بذار مخاطب خاموش!

جناب رامکال! شما هم واسه خودت دلستر باز نکن توی این اب گل آلود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد